تا جایی که یادم میآید، همیشه آدم کتابخوانی بودم. خورهٔ کتاب نه ها، فقط کتاب میخواندم که کتاب خوانده باشم، که اندکی از دنیای جهل و بیخبری به دور باشم، که اگر جایی خواستم از چیزی حرف بزنم یا در مورد چیزی نظر بدهم، چهار کلام حرف درست داشته باشم و لااقل اگر درّ و گهر از کلامم نمیبارد، دستکم به قولی، در تنگنای قافیه خورشید را خر (خٙور) نکنم!
آن روز که هواپیمای ۱۱ سپتامبر به من کوبید و شبکههای اجتماعی (تلگرام و توییتر و فیسبوکم) را بستم، باز دست به دامن کتابهای نخوانده شدم و باز از آن روز که خاله جانمان هدیههای رنگارنگ به محل کارم فرستاد، همان جا کتاب اولی را خواندم و تا عصر تمامش کردم. از آن روز هنوز کتاب از دستم به زمین نرسیده است.
این روزها کتاب نمیخوانم که کتاب خوانده باشم؛ کتاب میخوانم و غرق میشوم، کتاب میخوانم و پرواز میکنم، کتاب میخوانم و مستی میکنم، کتاب میخوانم و عاشقی میکنم، کتاب میخوانم و دنیا و مافیها از یادم میرود، کتاب میخوام و از زندگی و هیاهوی آن فارغ میشوم، کتاب میخوانم و به معراج میروم، کتاب میخوانم و نیست میشوم، کتاب میخوانم و هستیام را بازمییابم. هیچگاه تا به امروز کتاب خواندن تا این حد برایم جذاب و لذتبخش نبوده است. چرایش را نمیدانم، اما پنداری تفاوت زندگیام تا به امروز با زندگیام از این روزها به بعد از زمین تا آسمان شده است. انگار که از پیلهٔ یک کرم کوچک، پروانهای زیبا بیرون آمده باشد.
کتاب بخوانید
کتاب بخوانید
کتاب بخوانید
مهم نیست چه میخوانید، فقط «بخوانید». این کتابها این روزها از تمام مشاوران، روانشناسان، روانپزشکان، روانکاوان، دوستان صمیمی و معمولی حرفهای دقیقتری به من زدند. این کتابها این روزها تمام زندگی من، تمام دوستان من، تمام داشتههای من، و تمام خواستههای من هستند.