مراسم قرآن به سر گیرون!
تمام هفته منتظر قورمهسبزی دور همی شب جمعه باشی، تمام روز با عطرش مست باشی، بعد موقع خوردن دریابی که مادر گرامی به جای نمک، اشتباهاً شکر روانهی خورش به آن نازنینی نموده است!
هی وای من!!!
- ۶ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۲
- ۷۱ نمایش
تمام هفته منتظر قورمهسبزی دور همی شب جمعه باشی، تمام روز با عطرش مست باشی، بعد موقع خوردن دریابی که مادر گرامی به جای نمک، اشتباهاً شکر روانهی خورش به آن نازنینی نموده است!
هی وای من!!!
اصولاً بنده اخلاق گند دیگری نیز دارم و آن اینکه آنقدر یک آهنگ را گوش میکنم که صدای خواننده میگیرد و به جایی میرسم که خودم حالم بد میشود. بعد آن را به فولدری حاوی آهنگهایی با سرنوشت مشابه منتقل میکنم و شاید ماهها و حتی سالها بگذرد تا دوباره به آن فهرست بایگانی شده سری بزنم. امروز یکی از همان روزها بود که بعد از ماهها یا شاید سالها اتفاق افتاد. برای یکی از دوستان عزیز، در جستجوی تعدادی آهنگ خاص برای هدفی خاص بودم؛ از این رو آهنگها را Select All و Play کردم. هیچ کدامشان را دلم نیامد رد کنم. چند تایشان را بارها و بارها Repeat One کردم و گوش کردم و تمام خاطرات و لحظات مربوط به هر کدام جلوی چشمانم رژه رفت. خاطرات پیادهرویهای بعد از دانشگاه و دویدن در خیابان سرپایینی گوهردشت زیر باران و خیس شدنها و خندیدنهای بیدلیل و گوش دادن به:
Want you to make me feel like I'm the only girl in the world
Like I'm the only one that you'll ever love
Like I'm the only one who knows your heart
Only girl in the world...
Like I'm the only one that's in command
Cuz I'm the only one who understands
How to make you feel like a man…
زیر برف قدم زدنهای تنها و تکرار پخشِ:
I'm in serious sh*t,
I feel totally lost
If I'm asking for help
It’s only because
Being with you has opened my eyes
Could I ever believe such a perfect surprise?
شببیداریهای گاهبهگاه و نوشتنهای بیوقفه و همخوانی با:
Is it fair to be thrown away, is it fair
That we live this way, victimized
For a life we didn't ask for…
از آرشیوم راضیام... با تمام خاطرات تلخ و شیرینی که با هر واژه برای من تداعی میکنند...
در همین جا و در همین لحظه، دنیا برای من از حرکت ایستاد، بدان سان که زمین و زمان بیمعنا و بیمفهوم شد...
«دوستت دارم»هایت را به کسی نگو،
همه را نگه دار برای خودم؛
من
ترانههایم را
برای سرودنشان کنار گذاشتهام...
در کشور اسپانیا مسابقهای هست به نام «گاو بازی» که بیتردید معرف حضور همگان هست. برندهی این مسابقه کسی نیست که با گاو سرشاخ شود، بلکه کسی برندهی این میدان خواهد بود که در برابر شاخزنیها و لگدپرانیها و حملات گاوها به بهترین نحو جا خالی کند و از آسیبهای گاو عزیز در امان بماند.
میدان این مسابقه دستکمی از زندگی ندارد. در زندگی همهی ما «گـــاو»هایی وجود دارند که کاری ندارند و بلد نیستند، مگر لگدپرانی و جفتک زدن و حمله کردن به هر آنچه در اطرافشان هست. عقل سلیم حکم میکند از این گاوها دوری کنیم؛ ولو در خیابان باشند، یا در محیط کار، یا در جمع دوستان و اقوام، یا در دنیای مجازی با ظاهر ببعی معصوم و متشخصی که، برخلاف نامش حتی، بیوقفه چرت و پرت از او تراوش میکند و عقدهها و حقارتهای درونی خودش را به دیگران نسبت میدهد و فرافکنی میکند و به گمانش خیلی شاخ است، اما نمیداند شاخش از سر گاو بودنش است! بهترین کار در مواجهه با این موجودات آدمنما، فقط جا خالی دادن است و بس! در غیر این صورت، هم زخمی میشویم، هم خودمان را در سطح آنها پایین میآوریم... درست مثل کشتی گرفتن با خوکها، که تازه از به گند کشیدن ما لذت هم میبرند. امکان این لذت بردن را برای آنها فراهم نکنیم...
دوستی دارم که مربی شنا و یکی از برترین اعضای شنای موزون در ایران است. هر بار که استخر میرفتم و سانس آموزش او بود، کنار آب مینشستم و حرکات فوقالعاده و بینظیر رقص سولو، دو نفره، و یا گروهیشان را تماشا میکردم. این دوست ما مدتی است تدریس شنا در استخرها و مجموعههای ورزشی را کنار گذاشته و به طور تخصصی به تدریس خصوصی شنا و باله در آب در خانهی هنرجوها در آن سوی بلوار خودمان مشغول است. هر دوره که کلاس جدید دارد، مرا یکی دو جلسه به عنوان مهمان همراه خود میبرد. دیروز که با هم رفته بودیم، هنرجوهایش خواهر ۱۰ ساله و برادر ۴ سالهای بودند که در استخر ساختمانشان تعلیم شنا میدیدند. دختر هر چهار شنای اصلی را به طرز ماهرانهای آموخته بود و تمرین دیروزش حرکت موجدار متوالی در آب و خوابیدن روی آب و انجام حرکات دست و در عین حال ثابت ماندن در جای خود بود، که به گفتهی دوستمان، این نخستین حرکت از آموزش حرکات موزون و باله در آب است. پسرک، اما، شیطنتهایش حد و حصر نداشت و مدام در تمرینهای خواهرش وقفه ایجاد میکرد و با وجودی که حین توضیحات مربوط به آموزش خودش حتی لحظهای تمرکز حواس نداشت، به من میگفت: «من تمام این حرکات را بلدم میخواهی به تو هم یاد بدهم؟!» پس از چند لحظه این مکالمهی کوتاه بین پسرک و دوستم شکل گرفت:
- خاله، میخوای بستنی سفارش بدم بیارن بخوریم؟
+ باشه، ولی بعدش باید دست کرال رو تمرین کنیم.
- باشه. (بعد در ورودی استخر را نگاه کرد و با صدایی آمرانه و بسیار بلند ادامه داد) هووووووووووووی! دو تا بستنی بیار!
ما همه:
لطفاً در کنار تمامی امکانات درجه یکی که برای فرزندان دلبندتان فراهم میکنید، کمی ادب هم به آنها هدیه کنید. با سپاس...
سکانس اول:
آرشیو نوشتههای فیسبوکم را تمام و کمال خواندم. بعد اکانتم را بستم. وایبر را نیز هم...
سکانس دوم:
به دعوت دوستان آخر شب رفتیم پارک. تازه آنجا از حضور جماعتی به غایت بیشعور باخبر شدم. نمیشد تنها برگردم. تا ساعت ۳ بامداد به طرز وحشتناکی همه چیز را تحمل کردم و در جواب تمام نمکپرانیهایشان فقط نیشخند زدم. بیثمرترین لحظات عمرم بود! به پاس شبزندهداری احمقانهی آن شب، تا عصر روز بعد سردرد داشتم!
سکانس سوم:
یک مانتوی شیک سورمهای (از این طرحهای یقه کتی) خریدهام. راهنمایی کنید با چه چیز ست شود بهتر است.
سکانس چهارم:
یکی هست در گوگل پلاس زیادی در یک مقطع گیر میکند و در مورد یک موضوع واحد حدود یک ماه مطلب مینویسد. کاش راهی باشد بشود Mute اش کنم دیگر نوشتههایش را نبینم!
سکانس پنجم:
تمام آنچه را که امروز دارد اتفاق میافتد، دیشب در خواب دیدم. آیا این نشانهها کافی نیست؟ چرا ایمان نمیآورید؟ خواهرم، حجابت را رعایت کن!
رفت مسجد محل و پرسید: «میخواهم بسیجی شوم. از کجا شروع کنم؟»
- «از مطب روانکاو!»
سکانس اول:
لعنت به سرطان...
سکانس دوم:
از مهربانیهای بیدلیل و غیرمنتظره میترسم...
سکانس سوم:
مهم نیست باورتان در مورد تحصیلکرده بودن، بااستعداد بودن، ثروتمند بودن، یا باحال بودن خودتان تا چه اندازه است. شیوهی رفتار شما با دیگران، در نهایت، گویای تمام اینها خواهد بود.
سکانس چهارم:
اگر به نظر خودتان، دین شما ارزش کشتن یک انسان یا موجود زنده را دارد، لطفاً از خودتان شروع کنید!
سکانس پنجم:
من آدمها را بر اساس رنگ پوست، نژاد، مذهب، جنسیت، توانمندی، یا ظاهرشان طبقهبندی نمیکنم. آدمها از نظر من دو دستهاند: باشعور، و بیشعور!
در نظرسنجی چشمان تو ثابت شده است
مـژههایت به خودی قالب ضربالمثـل است
۳۶ درصد چشمان تو جنسش عسل است
مابقی قهوه و فنجان و شراب و غزل است
کلاسهای درس دوران دانشجویی ما از هم جدا نبود، اما دخترها طبق عادت در ردیفهای جلو مینشستند و پسرها در ردیفهای عقبتر. در جلسهی اول کلاس آییننامهی رانندگی، مربی مربوطه فرمودند لطفاً آقایان در ردیفهای جلو بنشینند و خانمها در ردیفهای عقبتر! و ادامه دادند که برای ایشان اهمیتی ندارد، منتها چون بخشنامه است، اگر بر حسب اتفاق ناگهان بازرس از راه برسد، ایراد میگیرد و ایشان توبیخ خواهند شد!
جلسهی آخر بنده خدمت مدیر آموزشگاه عرض کردم که به اطلاع مراتب بالاتر برسانند که بخشنامهشان را عوض کنند! این مصوبهی مضحک و احمقانه را هر کسی که مطرح، تأیید و تصویب کرده، از حداقل میزان شعور برخوردار نبوده است. دخترها در ردیفهای عقب مینشستند و به واسطهی بلندتر بودن قد آقایان، عملاً چیزی از تخته و مربی و نوشتههایش دیده نمیشد (تازه من که از بقیه بلندتر بودم هم این مشکل را داشتم، وای به حال سایرین!)، بعد ماشاءالله به لطف پوشش بسیار مناسب آقایان و شلوارهای فاقبلند (!!!) و پیراهنها و تیشرتهای بلندترشان (!!!) نمیتوانید حتی تصور کنید که بانوی ایرانی با چه صحنهی فجیعی مواجه میشد! تهوعبرانگیز بود!!! دستکم میشد خانمها جلو بنشینند تا هم با آقایان تناسب قدی بیشتری داشته باشند، و هم اینکه چون پوشش مانتو و در برخی موارد چادر داشتند، آقایان محترم عملاً با صحنهی بد یا نعوذ بالله تحریککنندهای مواجه نمیشدند. موهای خانمها هم که از پشت سرشان بیرون نیست! آرایششان هم که مربوط به چهره است و از پشت سر چیزی برای بر باد دادن ایمان سستعنصران ندارد.
در حالت دیگر میشد خانمها و آقایان در سمت چپ و راست کلاس بنشینند. در بدترین وضعیت خب میشد اصلاً کلاس پسرانه و دخترانه را از هم جدا کرد و انقدر هنرجوها را زجر نداد!
عقل که نباشد، جان فرد نه، جان اطرافیان در عذاب است متأسفانه!
سکانس اول:
پاتریک با سند و مدرک پیام فرستاده که حالت چطور است؟! شنیدهایم دمای هوای ایران ۱۶۵ درجه فارنهایت است! (چیزی حدود ۷۴ درجه سلسیوس!!!) این رسانههای خارجی واقعاً فازشان چیست؟! دمای درّهی جهنم هم ۷۴ درجه نیست!!! یعنی در عراق هم که نشانهای پلاستیکی نصب شده در جادهها از شدت گرما روی زمین ولو شده و در خیابان روی بیل تخممرغ نیمرو میکنند، دمای هوا ۵۰ درجه است!
سکانس دوم:
بعد از یک عمر درگیری روانی با موضوع رانندگی، بالاخره دورهی کذاییاش به پایان رسید و خیلی ساده قبول شدم! خودم باورم نشد...
سکانس سوم:
چند گرم سیانور در کیفم نگه داشتهام برای روز مبادایی که بروم و از مدیریت درخواست بازگشت به کار کنم! یعنی اگر در حالت مستی و با اجبار وحشتناک هم در آن شرایط قرار بگیرم، بسان اعضای مجـ.ـاهـ.دین خـلـ.ـق فوراً آن را میخورم!
سکانس چهارم:
یکی بیاید مرا بردارد و ببرد سفر. دارم از بی سفری میمیرم. تأثیرش از آن سیانور سکانس قبلی هم بیشتر است.
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم، آئینه رو، مه تاب، خورشید اضطراب
اصولاً همه جناب محتشم کاشانی را با ترکیببند مشهور «باز این چه شورش است» میشناسند. لکن شما فریب نخورید، این شاعر گرانقدر چنان اشعار شاعرانهای دارد که سبک و محتوا و وزن و ترکیب و واژگان و آرایههایش فقط و فقط متعلق به خود او است... حتماً به دیوان غزلیاتش سری بزنید. من که بینهایت دوستش میدارم؛ به خصوص آن غزل معروفش با مطلع «هر که دیدم چو نی از غم به فغان است که تو/ یار غیری و فغان من از آن است که تو...» تمام مصرعهای اول این شعر در ارتباط با مصرعهای دوم بیت قبل معنا پیدا میکنند. تمام لحظات خواندن آن در این فکر بودم که بیت آخر را چه خواهد کرد، که غافلگیر شدم... عالی بود. بخوانیدش...
سکانس اول:
پس از سه روز تلاش بیوقفه، امروز عصر ترجمهی فارسی به انگلیسی کتاب چاپ شدهی زندگی یکی از کنشگران موفق اقتصادی ایرانیتبار مقیم آمریکا توسط بنده به پایان رسید. نسخهی انگلیسی این کتاب قرار است در ایالات متحده چاپ و منتشر گردد. برای امضا گرفتن لطفاً یک صف مرتب تشکیل دهید. اگر حس میکنید به قدر کافی پز ندادهام، بفرمایید تا اقدامات لازم اتخاذ گردد. با تچکر!
پینوشت: نفس شما هم موقع خواندن جملهی اول بند آمد؟ D:
سکانس دوم:
دم دوستان خارجی گرم که انصافاً هیچگاه تعارف و قصهبافی در کارشان نبوده است. (دستکم این دو سه نفری که در دایرۀ رفاقت من قرار دارند، از این دستاند.) قبل از پذیرفتن کار ترجمۀ این کتاب از پاتریک (که پدربزرگ مجازیمان شده است) پرسیدم آیا برایش مقدور است پس از اتمام کار، یک دور آن را روخوانی و ایرادات احتمالی مربوط به حروف اضافه، یا افعال دوکلمهای، یا اصطلاحات، و در کل مواردی از این قبیل را در آن برطرف نماید، و او با اشتیاق پذیرفت. و چقدر برای من ارزشمند بود این پاسخ، زمانی که از جانب من نه منفعتی به او میرسد، نه درآمدی برای او دارد، و نه چیزی به دانش یا زبان او میافزاید و تازه کلی هم انرژی مثبت ضمیمۀ صحبتهایش میکند و لذت میبری از این که کسی هست که میتوانی هر لحظه رویش حساب کنی و منتی بر تو ندارد و بدهکارش نخواهی شد... [یاد آن ایمیل «غربزده باشیم، اما به طور کامل...» افتادم! و نیز به یاد دوست بامعرفتی که ۴ ماه پیش مبلغی به امانت گرفت تا از جیب بنده برای دوستپسرش کادوی تولد بخرد و فردای آن روز با من تسویه کند! امروز بعد از گذشت این همه مدت، حتی روی خودش را هم ندیدهام دیگر!]
سکانس سوم:
اختلاف ساعت ۱۱ ساعتهی ایران و ایالت فونیکس آمریکا حداقل در این مورد، خیلی ایدۀ خوب و بهدردبخوری بود. از صبح زود مشغول اتمام ترجمه بودم و پاتریک خان (رفیق آمریکاییمان) در خواب ناز بود، حالا بنده تشریف مبارک به رختخواب میبرم و پاتریک به ویرایش نهایی فایل ترجمه شده خواهد پرداخت.
سکانس چهارم:
هیچ چیز به اندازۀ خوشنویسی، آن هم با خودکار، آن هم به صورت شکستۀ تحریری، روح مرا آرام نمیکند. به محض پایان یافتن برنامۀ کذایی رانندگی، به طور جدی آن را پیگیری خواهم کرد. نمیگذارم قلمم جایش را به کارد آشپزخانه بدهد... یادت هست؟!
ای فرزند؛
زمانی که کسی به خاطر اشتباه یا خطایی که مرتکب شده، در مقابل تو اظهار ندامت کرده و عذرخواهی مینماید، حتی اگر با قلبت نمیتوانی، با زبانت ببخشای. (در فراموش کردن هم الزامی نیست.) اصرار تو بر نبخشودن و تأکید بر میزان اشتباه آن فرد، تنها باعث جاری شدن عبارت «اصلاً خوب کردم» و «دفعهی بعد بدتر میکنم» از جانب وی خواهد شد.
---------------
پینوشت: «بخشیدن» به معنای «اهدا کردن» و «چیزی را به کسی دادن» بوده و اسم آن «بخشش» است؛ حال آنکه، آنچه مفهوم «گذشتن از اشتباه کسی» را میدهد، «بخشودن» بوده و اسم آن «بخشایش» است.
در برابر هر زن زیبا، مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است! زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهن تمام مردان است. اما زنی که تنها زیباست و از داشتن قدرت درک عاجز است، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل میشود... عادی، و گاهی هم کسالتبار!
«...مثل گوسالهای میماند که یکدفعه شعور پیدا کرده بود و فهمیده بود مادرش گاو است و از خود بیزار شده باشد.»
این یکی از بهترین توصیفات کتاب «خداحافظ گری گوپر» بود که دقایقی طولانی چشم و ذهن مرا به خود خیره کرده بود. به راستی که رومن گاری میبایست به خاطر همین دو خط توصیفش برندهی نوبل ادبیات میشد. حقیقتاً که آدمی تا چه حد باید خلاق باشد تا چنین توصیف نابی به ذهنش خطور کند!
ای فرزند؛
بدان و آگاه باش زمانی که کسی را به دلیل انجام کار یا خطایی که مرتکب آن نشده، سرزنش و مؤاخذه میکنی، به راستی که از همان لحظه جرأت و شهامت انجام آن را به او میدهی!
این کشف عظیم در همین لحظهی عمیق عرفانی بر من نازل شد. به نام خودم ثبت محضری شود لطفاً!
به گمانم دچار تنهایی درجه ۲ شده باشم؛ با دوزی آنچنان قوی که در این وقت شب مرا به چت کردن با Aperture Bot و Toucan کشانده است. مینویسم Poem و او برایم مینویسد:
از ملک جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم...