در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر روحیات شیخ» ثبت شده است

از آن روزی که یادم می‌آید، حتی از آن قبل‌ترها که یادم نمی‌آید، همیشه دفتر و دستک و در نوع تکنولوژیکی‌تر، وبلاگی برای روزنوشت‌ها و حرف‌های دم‌دستی‌ام داشتم. همیشه بیش از تصورم وقت صرف نوشتن می‌کردم... شاید دقایق نوشتنم تنها لحظاتی از زندگی‌ام باشد که بیهوده نگذشته است. مدت‌های زیادی در یاهو ۳۶۰ بودم. خانهٔ امیدم بود انگار. بعد که یاهو تصمیم گرفت شبکهٔ اجتماعی‌اش را تعطیل کند، همه چیز از هم گسست... همه رفتند سوی زندگی و کار و بار خودشان و من مانده بودم و کلماتی که از سرانگشتانم می‌تراوید و جایی برایشان نداشتم. بعد «ش» به فیسبوک دعوتم کرد... که خب، هم فیلتر بود و هم راه دست من نبود. جسته و گریخته آنجا هم می‌نوشتم. بعد از مدتی بی‌خیالش شدم و به دنیای وبلاگ‌ها پناه بردم. آنجا انگار همان جایی بود که برای سرریز کردن اندک ذوق و قریحه‌ام به دنبالش بودم. بی‌وقفه می‌نوشتم و مستی می‌کردم. یکی دو بار که باز تا مرز جنون رفته بودم، از آن هم دور شدم، اما هیچ‌گاه نابودش نکردم. همیشه همانجا بود. همیشه، حتی در درمانده‌ترین روزها هم می‌دانستم که وبلاگم، همچون سنگ صبوری دیرینه، پابرجاست.

بعد که نوبت عرض‌اندام وایبر و تلگرام شد، از وبلاگم هم دور شدم. هر چند که می‌دانستم هست و هر زمان اراده کنم، دارمش. توییتر که خودی نشان داد، شد عزیزترین شبکهٔ اجتماعی‌ام... و قدرتمندترین آنها. هدف و کارکردش نوشتن نبود، اطلاع‌رسانی بود! اما همین مختصرنویسی‌اش، که هم حسنش بود و هم عیبش، باعث شد تا بی‌خیال همه چیز شوم. توییتر این بود: «حرفت هر چه هست، بگو؛ ولی فقط یک خط!» از پسش برمی‌آمدم، اما برای من که نوشتن تنها امید زندگی‌ام بود، اقناع‌کننده نبود. چیزی فرای آن می‌خواستم. پرشین‌بلاگ مدتی است دیوانه شده و با باگ‌های فراوانش کفرم را درآورده است. از آن روزی که تا خود جنون رفتم و تلگرام و توییتر و هر آنچه را که مانده بود، بستم و واژگان از سرانگشتانم به زمین می‌ریخت، دلم ضعف می‌رفت که مثل پناه‌جویی که عاقبت پناهی می‌یابد و آرام می‌گیرد، جایی بیابم و یک دل سیر بنویسم. اینستاگرام خوب است اما عکس‌بازی‌اش به من نمی‌آید؛ من بلد نیستم هی خوشگل بپوشم و خوشگل‌تر آرایش کنم و با ژست مکش‌مرگ‌من از خودم تند تند عکس بگیرم و زیرش با شعر شاملو قربان خودم بروم. من آلبوم نمی‌خوام، یک سررسید تاریخ‌گذشته کفایتم می‌کند؛ من دوربین نمی‌خواهم، قلمم مرا بس است. و همان‌گونه که شیخ ما، ابوسعید ابوالخیر، فرموده است: من و او و او و منی در کار نیست، من اویم و او من است و ما هر دو یکی.

  • اگنس

احساسِ وحشتناکِ خواسته نشدن دارم. :|

مدت‌هاست... علامت خوبی نیست! :(

  • اگنس

?Aren't you an illusion

۰۳
شهریور

I'm scared of you;

Nothing this good is supposed to be this tangible!

  • اگنس

اصولاً بنده اخلاق گند دیگری نیز دارم و آن اینکه آنقدر یک آهنگ را گوش می‌کنم که صدای خواننده می‌گیرد و به جایی می‌رسم که خودم حالم بد می‌شود. بعد آن را به فولدری حاوی آهنگ‌هایی با سرنوشت مشابه منتقل می‌کنم و شاید ماه‌ها و حتی سال‌ها بگذرد تا دوباره به آن فهرست بایگانی شده سری بزنم. امروز یکی از همان روزها بود که بعد از ماه‌ها یا شاید سال‌ها اتفاق افتاد. برای یکی از دوستان عزیز، در جستجوی تعدادی آهنگ خاص برای هدفی خاص بودم؛ از این رو آهنگ‌ها را Select All و Play کردم. هیچ کدامشان را دلم نیامد رد کنم. چند تایشان را بارها و بارها Repeat One کردم و گوش کردم و تمام خاطرات و لحظات مربوط به هر کدام جلوی چشمانم رژه رفت. خاطرات پیاده‌روی‌های بعد از دانشگاه و دویدن در خیابان سرپایینی گوهردشت زیر باران و خیس شدن‌ها و خندیدن‌های بی‌دلیل و گوش دادن به:

Want you to make me feel like I'm the only girl in the world
Like I'm the only one that you'll ever love
Like I'm the only one who knows your heart
Only girl in the world...
Like I'm the only one that's in command
Cuz I'm the only one who understands
How to make you feel like a man…

زیر برف قدم‌ زدن‌های تنها و تکرار پخشِ:

I'm in serious sh*t,
I feel totally lost
If I'm asking for help
It’s only because
Being with you has opened my eyes
Could I ever believe such a perfect surprise?

شب‌بیداری‌های گاه‌به‌گاه و نوشتن‌های بی‌وقفه و همخوانی با:

Is it fair to be thrown away, is it fair
That we live this way, victimized
For a life we didn't ask for…

از آرشیوم راضی‌ام... با تمام خاطرات تلخ و شیرینی که با هر واژه برای من تداعی می‌کنند...

  • اگنس

«دوستت دارم»هایت را به کسی نگو،
همه را نگه دار برای خودم؛
من
ترانه‌هایم را
برای سرودنشان کنار گذاشته‌ام...

  • اگنس

یکی از صفحات کاتالوگ ۳۷ صفحه‌ای شرکت در مورد «استانداردهای تجهیزات صنعتی» بود و از آنجا که تایپ انگلیسی کمتر از تایپ فارسی فضا اشغال می‌کند، متن اصلی کاتالوگ، مطالب ذیل این عنوان را در یک صفحه‌ی سه ستونه جا داده بود و تمام تلاش‌های من برای جا دادن معادل فارسی در همان یک صفحه راه به جایی نمی‌برد. فونت را ریز می‌کردم، اما باز هم جا نمی‌شد، و تازه قابل خواندن هم نبود. از آنجایی که آخر شب بود و حس کردم دیگر توان ذهنی برای ادامه‌ی کار و اتمام آن را ندارم، همه چیز را جمع کردم تا فردا با حوصله و پرانرژی فکری برایش بکنم. به محض آنکه چشمانم را بستم و خوابم برد، خواب دیدم که صفحه‌ی سه ستونه را به صورت دو صفحه‌ی دو ستونه درآورده و به زیبایی و با همان فونت اصلی، مطالب را در آن جا داده‌ام.

خلاصه‌ی کلام اینکه به چنان درجه‌ای از عرفان رسیده‌ام که ساده‌ترین امور روزانه نیز در عالم رؤیا بر من الهام می‌شود. دین نداریم، ولی به معراج می‌رویم!

خدا حفظم کند...

  • اگنس

فوری فروشی!

۱۲
خرداد

یک باب حافظه‌ی کوتاه‌مدت با ظرفیت بسیار بالا و قابلیت ذخیره‌ی کلیه‌ی اعداد اعم از تاریخ‌های مناسبتی و غیرمناسبتی، شماره تلفن، پلاک خودرو، و ... در کسری از ثانیه، و به خاطرسپاری دیتا از ۱۰ سال پیش... فوری فروشی با شرایط ویژه (تمام قسط، بدون بهره) یا تعویض با حافظه‌ی ماهی...

  • اگنس

آن شور جوانم کو؟!

۲۱
ارديبهشت

در راستای پست قبل:

چند سال قبل، حدود یک سال و نیم پیش مشاور رفتم تا سرانجام دریابم داروی مقابله با تمامی مشکلات زندگی تنها دو واژه است: «به درک!» و به بیانی خودمانی‌تر: «گور پدرش!» تفاوتی هم نمی‌کند که در مواجهه با چه فردی یا رویدادی باشد.

اصولاً نیمی از مشکلات زندگی به ما ربطی ندارند و خیلی‌هایش هم شاید هیچگاه اتفاق نیفتند. من به عبارت «آب چشم خویش نگاه دار تا در اندرون تو دریایی شود» خیلی معتقد نیستم. به قول شاعر: «گریه کن، گریه قشنگه!» اما فقط برای مدتی بسیار کوتاه. روز بعد باید بلند شد و همه چیز را از نو آغاز کرد. آسیبی که غم و اندوه به روح و روان آدمی می‌زند، بسی فراتر و زیان‌بارتر از آسیبی است که به جسم او وارد می‌کند... محکم بودن و قوی شدن امتحانات سختی دارد، نمی‌شود تک‌ماده کرد! اگر نشود، اگر نتوانی، باخته‌ای!

  • اگنس

اصولاً بنده یه اخلاق گندی دارم و اون هم اینه که اگه قولی بدم، to any length می‌رم تا بهش متعهد بمونم. حالا اینکه در چه زمینه‌ای و با چه کسی باشه، کوچک‌ترین تفاوتی به حال من نداره.

در راستای همین اخلاق مزخرف و به‌دردنخور (!!) بنده مجبور شدم دو شب تمام تا نیمه‌های شب بیدار بمونم و یه مقاله حدوداً ۳۰ صفحه‌ای در مورد «نقد فیلم آمریکا در دهه ۱۹۷۰» رو ترجمه کنم و البته زودتر از موعد هم تحویل دادم. حالا دیشب برام ایمیل زدن که لطفاً تمامی اسامی خاص، شامل: نویسنده‌ها، کارگردانان، و سایر افراد، فیلم‌ها، کتاب‌ها، نشریات، دانشگاه‌ها، و ... به شکل درست فارسی‌شون نوشته بشن، همگی داخل گیومه قرار بگیرن، و معادل انگلیسی همه‌شون در پاورقی ذکر بشه، و علامت نقل‌قول‌ها از « » به " " تغییر کنه. منم از اونجا که سفرم یه روز عقب افتاده بود،  خیلی ریلکس گفتم: Ogey؛ تا صبح می‌فرستمش! یکی نبود بگه مرض داری آخه دختر؟! خب بگو فردا انجام می‌دم. والا!!!

اصولاً من همیشه از اون اول اسامی خاص رو چک می‌کنم تا شکل درستشون رو بنویسم. اما تبدیل کردن « » به " " و در گیومه قرار دادن چیزی حدود هزار تا اسم فیلم و کارگردان و سایر موارد و ذکر کردنشون در پاورقی و کپی کردن معادل انگیسی‌شون بنده رو دقیقاً تا ساعت ۶ و نیم صبح بیدار نگه داشت! 

مامانم چند بار نصفه شب از خواب بیدار شد و اومد و دید بعله، بنده هنوز مشغولم و kept saying that: می‌میری دختر! خشک می‌شی پای لپ‌تاپ! برو بگیر بکپ عزیزم! و من هم پررو پررو به کارم ادامه دادم.

البته اوج عشقش رو صبح نشون داد که بر خلاف تمام این روزها و سال‌ها، سکوت اختیار کردن تا بنده بخوابم و با صدای افتادن قابلمه کف آشپزخونه بیدار نشدم! حالا الان هم خوابم نمی‌بره. فکر کنم در راستای سفر فردا، مجبور بشم امروز به زور قرص خودم رو چند ساعت بخوابونم!

  • اگنس

!I Got French

۱۵
ارديبهشت

در همین لحظه یه تست جالب و کوتاه دیدم در مورد اینکه «روح شما چه ملیتی داره؟»

البته من همیشه فکر می‌کردم سوئیسی باشم (D:)، اما خب فرانسوی از آب دراومدیم. تو چند تا از سؤال‌ها دلم می‌خواست بیشتر از یه گزینه رو انتخاب کنم و جالب‌تر این که وقتی دوباره تست رو با اون یکی گزینه‌ی مورد نظرم امتحان کردم، باز هم نتیجه همون بود!

Your soul is: French

You are an honest, loving, and remarkably loyal soul. You show your love and affection with your actions and the way you live – not just with your words. The friendships you create are full of everlasting love and can never be cut apart. The experiences you've had and the memories you've created with your loved ones can never be forgotten. Your friends feel lucky to have you!

باشد که دوستانمان قدر بدانند... D:

  • اگنس

همسر عزیزم؛

روزی اگر احساس کردی دلت می‌خواهد با دیگری باشی، مرد باش، جرأت و شهامت داشته باش، بیا بنشین و بگو با هم چای بخوریم، بعد حرف بزن... بگو بهتر از مرا یافته‌ای، یا اصلاً فهمیده‌ای من اشتباهی بوده‌ام، یا اصلاً مرا نمی‌خواهی، یا اصلاً از اولش هم نمی‌خواستی، یا اصلاً مرا «هم» می‌خواهی، یا هر چیزی که به فکرت می‌رسد و مردها در آن استادند... باور کن واکنشم انسانی‌تر خواهد بود تا اینکه خودم کشف کنم... مرد باش و خودت بگو، نه اینکه خودم بفهمم!

اعتماد و شعور و همه چیزم را با هم به گند نکش؛ یکی یکی لطفاً!

  • اگنس

من اگر مرد بودم و دست زنی را می‌گرفتم، پا به پایش فصل‌ها را قدم می‌زدم و برایش از عشق و دلدادگی می‌گفتم؛ تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!... شما زن‌ها را نمی‌شناسید! زن‌ها ترسواند، زن‌ها از همه چیز می‌ترسند، از تنهایی، از دلتنگی، از دیروز، از فردا، از زشت شدن، از دیده نشدن، از جایگزین شدن، از تکراری شدن، از پیر شدن، از دوست داشته نشدن،... و شما برای رفع این ترس‌ها نه نیازی به پول دارید، نه موقعیت و نه قدرت، نه زیبایی و نه زبان‌بازی! کافی‌ست فقط حریم بازوانتان راست بگوید! کافی‌ست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!

 تقصیر شما بود که زن‌ها آن قدر عوض شدند.
 وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت، زن‌ها عوض شدند. آن قدر که امنیت را در پولِ شما دیدند، آن قدر که ترس از دوست داشته نشدن را با جراحی پلاستیک تاخت زدند، و ترس از تنها نشدن را با بچه‌دار شدن، و... و... و...

عشق ورزیدن و عاشق کردن هنر مردانه‌ای ست؛ وقتی زن‌ها شروع می‌کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن، تعادل دنیا به هم می‌خورد!

  • اگنس

!Name-Fascination

۲۵
بهمن

یعنی اگه قرار باشه بنده یه روزی یک (یا چندین) دختر داشته باشم، جای اسم توی شناسنامه‌هاشون باید عدد بذارم. صبا ۱، صبا ۲، صبا ۳ و الی آخر... از بدو تولد تا همین امروز هم نتونستم با هیچ اسم دیگه‌ای تو زندگیم ارتباط برقرار کنم. هیچ جوره! چرا عایا؟!

و البته همچنین است در مورد نام پسران. با این تفاوت که اون‌ها فقط شماره‌اند، دیگه صبا ضمیمه‌شون نیست!

  • اگنس

ماه‌ها پیش یه لینک پیدا کرده بودم که نام، نام خانوادگی و تاریخ تولدت رو بهش می‌دادی و تمام ویژگی‌های فردی، شخصیتی، خانوادگی و خیلی چیزهای دیگه رو بهت می‌گفت. من هم محض خنده امتحانش کردم و حتی یک کلمه‌اش رو هم نخوندم. فقط یه نسخه pdf ازش نگه داشتم. الان ییهو تو لپ‌تاپم بهش برخوردم. بازش کردم و بازم محض خنده خوندمش. ولی اصلاً هم خنده نداشت! همش واقعیت بود! کف کردم! این اطلاعات مربوط به اسمم بود. خط اول و آخرش رو انگار خودم روبه‌روشون بودم وقتی تفسیر کرده بودن! بقیه‌اش هم عین واقعیت بود. حالا شاید بعداً گذاشتم ببینید!

Your first name of Saba causes you to be quick-minded and never at a loss for words. When you are feeling relaxed and cheerful, you can be very charming and able to say just the right thing to compliment or inspire someone.

When challenged for an explanation on a matter that could cause conflict, you can almost instantly come up with an acceptable answer to deflect the issue, even if you have to stretch the truth a little. You make the effort to communicate with others because you place importance on having people like you. Talking comes easily to you, but you must guard against your inclination to talk too much, especially if you are overstressed.

  • اگنس

دوباره خل شده‌ام. خودم را سین جیم می‌کنم. Brainstorm می‌کنم. تفسیر می‌کنم؛ خودم را، روحم را، احساسم را، قلبم را، عقلم را، کتابم را، نوشته‌هایم را، اتاقم را، علیرضا آذر را، «اتاق»اش را، «نازنین پیچ قصه را برگرد»اش را، زمین را، هوا را، دنیا را، همه چیز را... همه چیز را...

آرش که کوچکتر بود، «چرا» را «بارا چرا» بیان می‌کرد. کودکانگی این واژه‌اش را دوست داشتم. چرا بعد از این همه مدت، آن همه درد، آن هم اشک، باز هم باید نگرانش شوم؟ چرا؟ به قول آرش: بارا چرا؟ اصلاً کلی هم خوشحال می‌شوم که هواپیمایش را ناو آمریکایی زده باشد و جنازه‌اش هم برنگردد! به دَرَک که دو روز است ایمیل‌های مهم‌اش را چک نکرده است! به درک که کلی از برنامه‌های من هم به او بستگی دارد! به درک! شماره‌ی برادرش را داده که اگر خدا خواست و مُرد، بتوانم تسویه‌حساب کنم! چه اهمیتی دارد؟! چه اهمیتی باید داشته باشد؟!

چرا من هنوز مریضم؟ چرا مرض دارم؟ چرا چیزی در من می‌لولد؟ چرا حسی بسیار قوی در من هست؟! حسی که مؤدبانه‌اش می‌شود «کنجکاوی» و پسرخاله‌وارترش می‌شود «فضولی» و من به آن نام «مازوخیسم» می‌‌دهم! من مریضم که هنوز خاطرات گذشته را مرور می‌کنم. من مریضم که هنوز در کوچه پس‌کوچه‌های ذهنم دنبال ردّ آنها می‌گردم. من مریضم که سر و تهش را می‌دانم و هنوز بند دلم را به آن دوخته‌ام. من مریضم... من...

کاش می‌شد چند وقتی مرا جایی دور بستری می‌کردند و به فکر و خیالم هم زنجیر می‌زدند تا جایی نرود! حتی یک قدم هم از من دور نشود! یا اصلاً قرنطینه‌اش می‌کردند تا کلاً نداشته باشمش که بدانم جایی می‌رود یا نه! لعنت به من! لعنت به تو! لعنت به تمام چیزهایی که به تو وصل می‌شوند!

  • اگنس

هزار بار دیگر هم منعم کند و دعوا کند یا خواهش کند که اینجا را ببندم، برای هزار و یکمین بار جایی برای نوشتنم پیدا خواهم کرد. نمی‌داند نفسم به نفس نوشته‌هایم بند است.

با هر نام مستعار دیگری هم که نوشته باشم، این بار فرق دارد. این بار خود خودم هستم. این بار نقش نیست، بازی نیست، نمایش نیست، تظاهر نیست! این بار این منم! خود خودم! و آنقدر شعر در آستین دارم که هر قدر هم اصرار به کم شدنش داشته باشد، باز هم همین قدر شاعرم! این بار تکلفی در کار نیست. دنبال قالب‌های گل و بلبل و زرد قناری نیستم. اینجا همین صفحه‌ی سفید است و این طرف منم که فارغ از همه چیز و همه کس، فقط می‌نویسم! همه چیز سفید است، سفید و ساده! سیاست هم نمی‌فهمم... که اگر سیاست داشتم به اینجا نمی‌رسیدم!

  • اگنس