حدوداً یک ماه پیش حاج عاقا (!) از آن سوی آبها تماس گرفت و با کلی ذوق، نویدِ رسیدنِ کالا را داد، بنده در خیابانهای تهران میگشتم و به فکر مصاحبهی کاری بعدیام بودم و مورد تأیید هم قرار میگرفتم و به خانه نرسیده، زنگ میزدم که: ببخشید، من قادر به این همکاری نمیباشوَم! بعد حاج عاقای خودمان از آن سوی بلوار تماس گرفت که کالا در دبی است و پیشنهاد داد که آیا حس و حالش را دارم که بروم و بیاروَمش؟! بدم نمیآمد، اما به زحمتش نمیارزید... اما باز هم اکی دادم! بعد هم تماس با آژانس هواپیمایی و ارسال کپی پاسپورت و واریز مبلغ و بعد هم دو ساعته ویزایم را تحویل داد! به جان خودم دو ساعت بیشتر نشد!
اسمش یک ساعت و ۵۰ دقیقه راه است. ساعت ۴ صبح پالتوی قرمزم را پوشیدم و کولهپشتی به دوش، بسیار گرسنه و خوابآلود به سمت فرودگاه راه افتادم. یک ساعت طول کشید تا برسم. سه ساعت قبل از پرواز هم باید در فرودگاه میبودم. کم مانده بود از شدت بیخوابی غش کنم! خلاصه بعد هم سوار شدن و آیتالکرسی و دلهره بابت رسیدن یا نرسیدن و بعد هم آبهای نیلگون و این حرفها... تا پیاده شویم و از گیت قشنگ با آن صفهای طولانی و اسکن چشم و این حرفها رد شویم، باز هم یک ساعت طول کشید. بعد هم تاکسی گرفتن و رفتن به دفتر حاج عاقای اول و دریافت دستکش مربوطه و بعد هم بازگشت به هتل! به حاج عاقای اصلی زنگ زدم و در مورد هماهنگیام جهت دریافت یک بستهی کوچک و کالای اصلی (که خیلی هم بزرگ و سنگین بود) صحبت کردم. گفت: خودم آخر شب میارمشون هتل! من هم تا قبل از تاریک شدن هوا در خیابانها گشت و گذار کردم و بعد هم به هتل برگشتم. تمام مدت در حال خواب و بیدار بودم. استرس اینکه حاج عاقا زنگ زده و من خواب بوده باشم، داشت رسماً خلم میکرد. شام هم خبری نبود. از سوپر سر کوچه هتل که صاحبش هم یک آقای ایرانی بود، کمی بیسکوئیت و آبمیوه خریدم... هر چند که باز هم چیزی نخوردم. حاج عاقای عزیز قصه ساعت ۴ صبح تشریف مبارکشون را آوردند!! وقتی در لابی ملاقاتشان کردم، بستهی کوچیک را تحویل دادند و پولش را پرداخت کردم. بعد گفت: کالای اصلی رو کِی و چجوری میبرین؟ فک من با کف زمین اصابت کرد! گفتم: من برای بردن همون اومدم!!! گفت: اون رو نمیتونی با پرواز ببری که! باید کارگو بشه و از این حرفها! گفتم: چرا الان میگی پس؟! خلاصه به طرز وحشتناکی قاطی کردم! و فردا صبح عملاً بی نتیجه به میهن اسلامی بازگشتم!
حالا هفته پیش، بعد از تقریباً یک ماه حاج عاقا کالا رو فرستاده. بعد که بازش کردیم، دیدیم یکیش کمه. حالا بنده وسط میدون تجریش و اون همه شلوغی زنگ زدم و به انگلیسی اوشون رو توجیه کردم که: برادر من، یکی از دستگاهها کو؟! میگه: تا شب وقت بدین چک میکنم! شب دوباره پیگیر شدم، میگه: تو دفتر ما نیست. تا فردا وقت بدین انبار رو چک کنم. فردا دوباره پیگیر شدم، میگه: اینجا چیزی نیست، احتمالاً از آمریکا نفرستادن اصلاً!!! خب یعنی اگه اینطور هم باشه، برادر من، تو نباید چک کنی ببینی چی داری تحویل میدی خب؟! نه، واقعاً نباید چک کنی؟!؟!؟!
من
جناب مدیر عامل:
حالا کلی پول بیزبون شرکت خواهد خفت تا اون قطعهی گمشده پیدا بشه و من شک ندارم که رسیدن این یکی هم کمتر از یک ماه طول نخواهد کشید! بعد هم هی آمارش رو میگیرم و زنگ میزنم و ایمیل میفرستم، بعد ته دلم میگم: اصلاً به من چه؟! من بابت این هم باید حرص بخورم عایا؟؟!!
این عکس را هم محض اینکه فکر کنم برای تفریح رفته بودم و خیلی به من خوش گذشت، از خیابان گرفتم...