در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه‌های شیخ» ثبت شده است

سکانس اول:
شب قبل به شرکت می‌روم. ارز و مدارک لازم را تحویل می‌گیرم. (محض خنده دلارها و درهم‌هایم همان لحظه ییهویی D:) به خاطر اشتباهی ساده در یادآوری ساعت‌های مترو، حدود ساعت ۱۱ شب به خانه می‌رسم. تا نیمه‌شب جمع و جور می‌کنم. تا ساعت ۱ و نیم خواب به چشمانم نمی‌آید. ساعت ۴ بیدار می‌شوم. آماده می‌شوم. خواهرم هشدار می‌دهد که سر و صدا نکن! برو دیگر! آرام می‌روم بیرون و منتظر آژانس می‌شوم. خبری نیست. ناگهان از حیاط صدای زنگ تلفن خانه را می‌شنوم. به سرعت برمی‌گردم داخل. خواهرم و پدرم با وحشت از خواب پریده‌اند. از آژانس است. پلاک ۴۱ را با ۴۸ اشتباه گرفته است. برمی‌گردم پایین و سوار می‌شوم و حدود ساعت ۶ و نیم صبح به فرودگاه می‌رسم. نیم ساعت دیرتر از برنامه‌ریزی خودم؛ که نتیجه‌اش انتظار بیش از حد در صف‌های پی در پی است...

سکانس دوم:
دو خواهر ۲۰ و ۱۰ ساله کنارم نشسته‌اند. خواهر کوچک‌تر در تمام مدت پرواز مرا به حرف می‌گیرد. با هم پیاده می‌شویم. بیش از ده صف ۲۰ متری در سالن کنترل پاسپورت در انتظارند. صف ما حرکتی نمی‌کند. تلفن خواهر بزرگ‌تر چند بار زنگ می‌زند. انگلیسی بلد نیست. قطع می‌کند. دقایقی بعد آقایی عرب با دشداشه و چفیه‌ای بر سر می‌آید. راه‌بند مقابل ما را باز می‌کند و با اشاره به ما می‌فهماند که همراهش برویم. هر سه از تعجب مات می‌مانیم و با بهت و کمی دلهره پشت سرش به راه می‌افتیم. می‌رسیم سر صف. به مسئول کنترل پاسپورت می‌گوید که اول کار ما را انجام دهد. ده دقیقه بعد پاسپورت‌های مهر شده‌مان را به دستمان می‌دهد و ما با دنیایی از بهت می‌رویم. خواهر بزرگ‌تر تازه متوجه تماس پدرش با مسئولین فرودگاه امارات می‌شود که البته با هم کاسه و کوزه یکی هستند و او سفارش کرده که کار دخترم را راه بینداز! شروع خوبی برای سفر بود. اما ظاهراً پارتی‌بازی‌هایمان به آنجا هم نفوذ کرده است.

سکانس سوم:
جهنم محض است. یعنی اگر دلیل روزه گرفتن اماراتی‌ها ترس از جهنم باشد، باید به حالشان گریست. خب تحمل آن همه سختی روزه‌داری فقط به خاطر دو سه درجه‌ی ناقابل؟! با عقل جور درنمی‌آید!!! من با تمام سرمایی‌بودنم، نفسم از شدت گرما بند آمده بود و توان قدم برداشتن نداشتم! چیزی حدود ۴۶ درجه سلسیوس!

سکانس چهارم:
از شدت خستگی و سرمای داخل محوطه فرودگاه، مانتویم را کشیدم رویم و به کودک تپل نازنینی که روبه‌رویم در کالسکه نشسته بود، نگاه کردم. دالی بازی‌مان شروع شد. کودک خندید. دالی بازی ادامه یافت. کودک داخل کالسکه‌اش به جست و خیز افتاد. مادرش برگشت و نگاهم کرد. لبخند زدم. موقع رفتن کودک را نوازش کردم. مادرش «شکراً شکراً» گویان با من خداحافظی کرد.

سکانس پنجم:
دستگاه‌ها را به نحو بسیار ماهرانه‌ای در کوله‌ام چیده‌ام که از آسیب‌های احتمالی ضربات ناشی از پرتاب در امان باشند. جناب مدیر سفارش می‌کند که حتماً آن را wrap کنم. سه درهم کم دارم. مجبور می‌شوم یک اسکناس ۱۰۰ درهمی را به خاطر آن سه درهم خرد کنم. بی‌وقفه «وَ جَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدَاً...» می‌خوانم. موقع عبور از اسکن فرودگاه مبدأ، مسئول مربوطه به النگوهایم و قلاب فلزی جیب شلوار جینم گیر می‌دهد و به گمانش که من نمی‌فهمم، به النگوهایم اشاره می‌کند و می‌گوید: دربیار! می‌گویم: I CAN’T بابا!! و می‌خندم. می‌خندد. چند قدم برمی‌دارد و صدا می‌زند «تفتیش بنات». خانمی می‌آید تا مرا بازرسی بدنی کند. باز به النگوهایم بند می‌کند. دوباره می‌گویم که بابا جان، اینها قابل درآوردن نیستند! می‌خندد و اجازه‌ی عبورم را می‌دهد. فکر می‌کنم ذکر خواندم که مورد گیر واقع نشوم، حالا از لحظه‌ی ورود سوژه‌ی حراست شده‌ام! اما سعی می‌کنم امیدم را از دست ندهم. مدام با خودم تکرار می‌کنم که طوری نیست و بی مشکل از گیت گمرک رد می‌شوم.

پرواز با یک ساعت تأخیر انجام می‌شود. در تهران گوشی‌ام را روشن می‌کنم. جناب مدیر پیام داده و پرسیده که رد شدم یا نه؟! گوشی‌ام را خاموش می‌کنم تا قبل از نهایی شدن عبورم از گیت دوباره پیام ندهد. تمام مدت استرس خروج از گیت تهران را دارم. این بار هم اگر مثل دفعه‌ی قبل گیر بدهند، خیلی بد می‌شود. خصوصاً حالا که آنی که نمی‌خواستم بداند هم می‌داند! به محض رسیدن کوله‌ام، آن را برمی‌دارم و سعی می‌کنم با سرعت و با استفاده از کلید (تنها وسیله‌ای که در آن لحظه در اختیار داشتم) سلفون پیچیده شده دور آن را باز کنم. دستانم از شدت استرس به لرزه افتاده است. خانمی که در صندلی کناری‌ام نشسته بود، دستانم را می‌گیرد و می‌گوید: «چته؟! چرا اینجوری می‌کنی؟!» و مهربانانه کوله را از دستم می‌گیرد. سر سلفون را پیدا می‌کند و در جهت خلاف می‌پیچاند. چند ثانیه بعد سلفون کاملاً باز می‌شود. آن را به همراه تیکت بارم در سطل زباله می‌اندازم. عینک و کلاه آفتاب‌گیرم را به بندهای کوله‌ام وصل می‌کنم که یعنی مثلاً من خیلی برای تفریح رفته بودم. قلبم به طرز بدی می‌تپد. مسئول بازرسی بار به خانمی که جلوی من در حرکت بود، در مورد مبدأ سفرش سؤال می‌کند و بعد از شنیدن پاسخ آنتالیا، به او اجازه‌ی عبور می‌دهد. من هم سرم را پایین می‌اندازم و پشت سرش از گیت بیرون می‌روم. گویی همراه او هستم. ساعت نزدیک ۱ صبح است. نفسی از سر آرامش می‌کشم. پیام می‌دهم و موفقیت‌آمیز بودن نتیجه را به جناب مدیر اعلام می‌کنم. حدود ۲ بامداد به خانه می‌رسم.

سکانس ششم:
جناب مدیر ساعت ۹ و نیم صبح پیام می‌دهد که تا نیم ساعت دیگر برای دریافت کالای مربوطه می‌رسد سر خیابانمان. با خوشحالی ناشی از موفقیتم در مأموریت می‌روم و همه را تحویلش می‌دهم. فوراً مبلغی پول (بیش از مبلغ معمول) از جیبش بیرون می‌آورد و به من می‌دهد. دلیلش را سؤال می‌کنم. می‌گوید: بابت مأموریت. و ادامه می‌دهد: تا عرقت خشک نشده، می‌خواهم مراتب تشکر را به عمل آورم که خوشحال شوی... و به راستی که خوشحال می‌شوم. نه به خاطر پول، که به خاطر احساس غرور خودم از مسئولیتی که با موفقیت به انجام رسید.

  • اگنس

سکانس اول:
دوست داشتن!
+ بیا همین الان قال قضیه رو بکنیم.
- دو تا آدم عاقل که همدیگه رو دوست دارن، اینطوری از هم جدا نمی‌شن!
+ دو تا آدم عاقل که همدیگه رو دوست دارن، اصلا از هم جدا نمی‌شن!
- تو اصلاً نمی‌دونی آدم عاقل چیه!
+ همینطور که تو هم اصلاً نمی‌دونی دوست داشتن چیه!
[کافه ریک]

سکانس دوم:
هشتگ، یتیم‌شدگی!
در طی تمام این سال‌ها روال بر این بوده که مادر باشد و من نباشم. مدرسه باشم، دانشگاه باشم، سر کار باشم، میهمانی باشم، در سفر باشم، اما مادر خانه باشد... همیشه خانه باشد. این روزها که من هستم و او چند روزی رفته تا هوایش عوض شود، احساس یتیمی می‌کنم... احساس ناتوانی مطلق! صبح که بیدار می‌شوم و او نیست، حالم خراب می‌شود. خدایا؛ مرا با او امتحان نکن هرگز!

تمام روز My Least Favorite Life گوش کردم...

This is my least favorite life
The one where you fly and I don’t...

سکانس سوم:
برادرهای بی‌شعور!
شب پیش من می‌ماند که صبح زود با هم برویم. ساعت ۵ صبح که از حیاطشان رد می‌شویم، برادرش از بالا صدایش می‌کند و فریاد می‌زند که: این ساعت از کجا می‌آیی؟! با سرعتی باورنکردنی از پله‌ها پایین می‌آید. این وسط من هم فحش می‌خورم. هنگ می‌کنم. دست و پایم می‌لرزد. می‌ترسم. به این صحنه‌ها عادت ندارم. سیلی می‌خورد. برادر فریاد می‌زند: یک روز به عمرم مانده باشد، تو را می‌کشم! مادر واسطه می‌شود. می‌گوید: زودتر ازدواج کن و از اینجا برو. دختر اما، همچنان مغرورانه، فریاد می‌زند: معلوم است که می‌روم، اما نه با شوهر کردن!

تمام راه می‌خوانند و می‌رقصند و من در عجبم از این همه بی‌خیالی! فکر می‌کنم چه غیرتی است که لباست کوتاه باشد، مفسد فی‌الارضی؛ اما از صبح تا شب بروی سر کار و خرج برادر الدنگ را بدهی، وظیفه‌ات است!

سکانس چهارم:
جنگل... چشمه‌سار...
تمام روز اینجا بودم. اینجا پرسه می‌زدم. سیب وحشی و تمشک و ازگیل و سرخس دیدم و بوی گردو را تنفس کردم. به دور از هر گونه آثاری از تکنولوژی... روحم تازه شده بود، چنان که گویی تازه از مادر تولد یافته‌ام. کاش زمان همان جا و همان لحظه توقف می‌کرد و هرگز دوباره بیدار نمی‌شد.

  • اگنس

سکانس اول:
هوا عالی، اما آب افتضاح بود! پوست نازنینمان به قدر کافی نزده می‌رقصید، آب آنجا هم مزید بر علت شد و خلاصه پوستمان الان کلی خشک و قرمز شده و جریان هوای آزاد هم باعث سوزش بیشتر آن می‌گردد! لــحــــنتی!

سکانس دوم:
امروز که عزم بازگشت به منزل نمودیم و خوشحال از اینکه بعد از سحر راه میفتیم و ته تهش ساعت ۸ صبح به خانه می‌رسیدیم، خودروی ۲۰۶ اس‌دی صفر کیلومتر نازنینی که سوار بر آن بودیم، اندکی بعد از عبورمان از خروجی شهری دچار مشکل فنی صفحه دیسک گردید و به لحاظ دنده به باد فنا رفت. از زمانی که یک فرشته‌ی نجات ما را ببیند و برود و با وانت ایران‌کندرو جهت بوکسل خودروی ما (به این شکل) بازگردد و ما را تا تعمیرگاه ببرد و یک نفس روی آن کار کند تا زمان تحویل آن و سوار شدن مجدد ما و حرکت به سوی پایتخت، دقیقاً ۷ ساعت و نیم طول کشید. یعنی از ۵ و نیم تا ۱۱ و نیم صبح! دقیق! که البته ما از سر ناچاری این مدت را در پارک آن سوی خیابان و در خواب ناز روی چمن‌های نم‌دار سپری کردیم. و در نهایت بنده ساعت ۵ عصر پس از ۱۳ ساعت طی طریق در جاده‌های کشور به منزل رسیدم! و ولو شدم...

سکانس سوم:
می‌شود لطفاً در دعواهایمان و کینه‌هایمان از همدیگر، آنهایی را که هیچ جوره هیچ نقشی در آن سناریوها نداشته‌اند، وارد نکنیم؟ آن روز در باغ، سر چشمه‌ی جاری... آن همه حرف، عداوت، دشمنی، کینه،... برای من که نه در زمان وقوعشان بوده‌ام، نه چیزی دیده بودم، نه شنیده بودم، و نه هیچ چیز دیگر، حسی جز ناخن کشیدن بر روحم و زخم زهرآگین زدن بر قلبم ثمر دیگری نداشت. به راستی من کجای آن داستان بودم؟! هیچ کجا... تنها برای پنهان کردن زخم‌های دردناکی که با هر واژه و هر عبارت بر روحم وارد می‌شد، با آب چشمه صورتم را شستم و بعد بلند شدم تا اشکم را نبینند. شاید این آخرین تکرارم بود بر سفری که این بار برخلاف همیشه، ابتدای زودگذرش عسل بود و انتهای دیرپایش بادام تلخ... در راه بازگشت خیره نگاه کردم به خانه‌ها، به خیابان‌ها، به درخت‌ها، به همه چیز. شاید که به راستی این آخرین دیدارم بود با خاستگاه بسیاری از خاطرات ناب کودکی‌ام...

  • اگنس

در سفر...

۳۰
خرداد

از وضعیت اسفبار نت همراه اول که بگذریم، همه چیز عالی است... به دور از آلودگی و سر و صدای پایتخت، در هوای عالی و نیز در سکون و آرامش محض همچنان به ترجمه‌ی نمایشنامه ادامه می‌دهیم...

  • اگنس

سکانس اول: (فرودگاه امام خمینی/ ساعت ۶ صبح)
مأمور صدور کارت پرواز با پاسپورت یکی از مسافران می‌رود و پس از ۲۰ دقیقه بازمی‌گردد.
- آقا ببخشید پاسپورت من رو کجا برده بودین؟
+ کار داشتم.
- می‌شه بگین چه کاری؟
+ (پاسپورت را هل می‌دهد) اصلاً مهر نمی‌زنم ببینم می‌خوای چی کار کنی؟ (و به همکارش می‌گوید یک کارت پرواز بدون مهر صادر کن.)
- از یه فرودگاه دیگه می‌رم. این طرز برخورد شما شاید تو یه فرودگاه داخلی کاربرد داشته باشه، ولی برای یه فرودگاه بین‌المللی بسیار زشت و زننده‌اس... و می‌رود! و مسئول مربوطه همچنان بد و بیراه می‌گوید و با حالتی حق به جانب مسافر بعدی را فرامی‌خواند.

سکانس دوم: (هواپیما)
یعنی باید باور کنم در گزینش مهمانداران ایران‌ایر، ملاکی جز پارتی هم در نظر گرفته شده بوده؟! نه، واقعاً باور کنم؟؟؟

سکانس سوم: (هواپیما/ ساعت ۸ صبح)
بعد از گذشت حدود ۳۰ ساعت، هنوز هم به خاطر آشغالی که تحت عنوان صبحانه در هواپیما به خورد ما دادند، حالت تهوع دارم! اگر گرسنگی بر من فایق نیامده بود، محال بود لب به آن بزنم! حدود یک میلیون تومان فقط پول بلیط بدهی و بعد هم از بوی مواد خوراکی شکوفه بزنی. کوفتشان بشود!

سکانس چهارم:
بدانید و آگاه باشید که خوردن بقیه‌ی پول صرفاً مختص رانندگان داخلی نیست؛ کرایه‌ی تاکسی‌ام از فرودگاه تا برج الخلیفه ۴۷ درهم شد. یک اسکناس ۱۰۰ درهمی و ۲ سکه‌ی یک درهمی دادم که راننده‌ی عزیز برای باقی پولم به زحمت نیفتد که ایشان در کمال ناباوری ۵۰ درهم به من برگرداند و نشان داد که کلاً در زحمت نمی‌افتاد! نه تنها ۳ درهم باقی‌مانده را پس نداد، بلکه سکه‌های خودم را هم پیچاند!

سکانس پنجم: (Dubai Mall, Book World)
صرف قدم زدن و تماشای قفسه‌ها در این کتاب‌فروشی (اینجا، اینجا، و اینجا) می‌ارزید به تمام سفرهایی که در زندگی‌ام داشتم. و جالب‌تر آنکه در جای‌جای آن نیمکت گذاشته بودند (اینجا) و می‌شد هر کتابی را که می‌خواهی، برداری و بخوانی و حتی نخری! قیمت پشت جلد کتاب‌ها فجیع بود؛ یعنی چون پول نازنین ما اصولاً در برابر سایر ارزهای رایج ارزشی ندارد، خرید کتاب از آنجا معادل خرید چند جلد از همان کتاب در ایران می‌باشد. نشنوم کسی بگوید کتاب در ایران گران است ها!!!

سکانس ششم: (سوپر مارکت فرودگاه)
چیپس و آبمیوه می‌خرم و پولش را پرداخت می‌‎کنم. ناگهان یادم میفتد که باید برای سیمکارت امارات که دست بچه‌های شرکت است، شارژ هم بخرم. دوباره از فروشنده (آقایی احتمالاً فیلیپینی، و خانمی عرب) درخواست شارژ می‌کنم. ناگهان سیستمشان دچار اختلال می‌شود. به خاطر inconvenience عذرخواهی می‌کند و همکارش را صدا می‌زند. کتابم را باز می‌کنم و همانجا مشغول خواندن می‌شوم. بارها و بارها عذرخواهی می‌کنند. می‌گویم: اشکالی ندارد. و لبخند می‌زنم. خانم عرب‌زبان کتابم را نگاه می‌کند و ناگهان می‌پرسد: فارسی؟ می‌گویم: بله. می‌گوید: گمان کردم عربی است؛ اما بعد که سعی کردم بخوانم، دیدم هیچ نمی‌فهمم. هر دو می‌خندیم. بعد رو به همکارش می‌کند و می‌گوید: این خانم چقدر جالب است، اصلاً عصبانی نمی‌شود... این تعبیرش را دوست داشتم. خواستم بگویم لبخند من انعکاس خوشرویی شماست. اما باز لبخند می‌زنم. ناگهان انگار که چیزی به خاطرش رسیده باشد، یک بسته کارت شارژ از زیر میزش بیرون می‌آورد و به من می‌دهد. باز عذرخواهی می‌کند. لبخند می‌زنم و می‌روم...

سکانس هفتم: (ترمینال فرودگاه امارات/ ساعت ۵ عصر)
در انتظار برای دریافت کالا از شوهرخواهر همکار سابق، یک خانم و آقای عرب‌زبان سیاه‌پوست و کمی میانسال کنارم نشستند. بی‌مقدمه چیپس تعارف کردم. خانم کلی ذوق کرد و مدام می‌گفت «شکراً شکراً» و من هم لبخند می‌زدم. نه او انگلیسی می‌دانست و نه من آنقدر به عربی مسلط بودم که جمله‌سازی کنم. زبانمان اشاره بود. همسرش رفت و از فروشگاه فرودگاه خرید کرد. خانم تمام خوراکی‌ها را با من نصف کرد. تعارف نکرد، نصف کرد! انسانیت و مهربانی، زبان و رنگ و نژاد نمی‌شناسد...

سکانس هشتم:
آبمیوه‌ی نصفه‌ام را به شکلی که هیچ جوره حرکت نداشته باشد، در کیسه‌ی پلاستیکی گذاشتم تا بروم و برگردم. کتاب و قاب عینک و اینها هم بود. بعد که برگشتم، یادم رفت آن را درآورم یا بخورم. کیسه را که در سبد گذاشتم تا از اسکن رد شود، آبمیوه‌ی مانگویمان به حالت افقی درآمد و بنده یک ساعت بعد این فاجعه را کشف کردم. کتاب هم مانگویی شد. البته بعد از خشک شدن (به جز کمی در قسمت جلد) تمام برگ‌های آن به حال اول درآمدند و انگار نه انگار. نتیجه اینکه: اثر آب بر روی کتاب به مراتب فاجعه‌بارتر از اثر آبمیوه‌ی غلیظ و شیرین است!

سکانس نهم: (فرودگاه امام خمینی/ ساعت ۱ بامداد)
پس از عبور از اسکن نهایی (که مسافرین پرواز دمشق بی هیچ دلیلی از آن معاف شدند!!!)، مأمورین عزیز گمرک حکم می‌کنند چمدانم را باز کنم. از آنجا که عدم اظهار به منزله‌ی قاچاق می‌باشد، خودم توضیح می‌دهم که در بارم چیست. می‌‌گوید که باید قبض انبار شود و بعداً بیایم از گمرک ترخیص کنم. فاکتور خرید را نشانش می‌دهم. صدایم می‌کند و Dh کنار قیمت‌ها را نشانم می‌دهد و می‌پرسد: این چیست؟ می‌گویم: علامت درهم است؛ واحد پول امارات! فقط تصور کنید وقتی مأمور گمرک یک فرودگاه بین‌المللی از سواد خواندن دو واژه‌ی ساده‌ی انگلیسی (یا لااقل کمترین میزان آشنایی با واحد پول کشورها که لازمه‌ی کارش است) برخوردار نیست، این مملکت قرار است به کجا برود و به کجا برسد! یک ساعت روضه می‌خوانم. راضی می‌شود با جناب مدیر شرکت صحبت کند. متأسفانه صدای هر دویشان بالا می‌رود و مأمور عزیز لج می‌کند. مسئول مافوقش می‌آید. یک ساعت دیگر هم روضه می‌خوانم. ساعت از ۱ و نیم بامداد هم گذشته و از پروازهایی که با ما رسیده، کسی در فرودگاه نمانده است. مسئول ارشد کوتاه می‌آید و رضایت می‌دهد تا همانجا هزینه‌ی گمرکی را بدهم و بار را ببرم. کارمند زیردستش دوباره نمایش قدرت می‌دهد و با استناد به کتابچه تعرفه‌ی گمرکی (که البته موجود نبود و برای کم کردن مثلاً روی مدیر ما، از اینترنت گوشی‌اش پیدا کرد) مانع می‌شود. من هم بدون کوچک‌ترین اعتراضی می‌گویم: باشد؛ بحثی نیست، قبض انبار کنید... و می‌روم! می‌دانم چه انتظاری داشتند، اما به درک! تقصیر خودشان بود!

  • اگنس

برخلاف هر سال، این بار اصلاً در نمایشگاه چرخ نزدم. در بدو ورودم به محوطه، یک‌راست به بخش انتشارات بین‌الملل رفتم و کتاب‌های مورد نظرم را پیدا کردم که البته به دلیل ارزش بسیار بالای ریال (!!!) در برابر ارزهای خارجی، به همان تماشای جلد کتب مذکور و تلاوت Synopsis آنها اکتفا نمودم! باشد که دوستان خارجکی‌مان تعارفی بزنند و ما هم در هوا بل بگیریم!

در بخش ناشران عمومی هم فقط به همان معدود انتشاراتی که در آنها دنبال کتاب بودم، سر زدم و خرید کردم و بعد هم برگشتم.

و البته نکته‌ی مهم‌تر اینکه بنا بر سخنان نغز و گرانبهای جناب مدیری عزیز، باز هم غرفه‌های سیب‌زمینی سرخ‌کرده، ذرت مکزیکی، و آش رشته بیشترین فروش را به خود اختصاص دادند!

چقدر ما خوبیم... خدا حفظمان کند!!!

  • اگنس

با یک ساعت تأخیر در پرواز زیبای Iran Air و نیم ساعت دور باطل زدن در فرودگاه مبدأ، ساعت از ۲ نیمه‌شب هم گذشته بود که به خانه رسیدم. دو روز بی‌خوابی و خستگی و گرسنگی و ساعت‌ها راه رفتن با کلی وسیله و ساک و (بدتر از همه) کفش پاشنه‌دار می‌ارزید به یک بار دیگر اثبات شدن...

بارها پیام فرستاده بود که: «چی شد؟» و «نتیجه را خبر بده» و از این حرف‌ها. از گیت که رد شدم، ساعت نزدیک ۱ بامداد بود. پیام دادم: «می‌خواستم اذیتت کنم، اما دلم نیومد. حل شد. به سادگی رد شدم!»

صبح هم زنگ زد و کلی تعریف و تمجید و سپاس و از این حرف‌ها. بعد هم خودش آمد و بسته‌ها را تحویل گرفت و خواست با هم برویم و من به عنوان مثلاً کارمند (!!!) سررسیدهای آتش‌نشانی را تقدیم مسئول مربوطه کرده و چک شرکت را هم تحویل بگیرم. بعد هم مرا سر کوچه‌مان پیاده کرد و رفت. 

من اما خوب می‌دانم این لطف کردن‌ها و این تعریف و تمجیدها دو روز بیشتر دوام نمی‌آورد... چند روزی طول نمی‌کشد و بعد دوباره سوژه‌ی جدید دعوا و غر زدن و ایراد گرفتن پیدا می‌شود و باز همان آش و همان کاسه! [آدمی است دیگر؛ به زجر کشیدن هم عادت می‌کند!] و بماند کشف‌های اخیری که در سفر رخ داد و اراده‌ام را برای گذاشتن و گذشتن دوچندان کرد! شاید این چهارشنبه، آخرین نهار و آخرین دیدار و آخرین کار و آخرین همه چیزم با او، با آنها، با آنجا، و با هر چیز دیگری که به آنها وصل می‌شود، باشد! شاید...

  • اگنس

حتی ساعت پرواز رفت و برگشتمان هم یکی نبود. تمام کاتالوگ‌های نمایشگاهی در چمدان من بود. گفت: رسیدی تهران، در فرودگاه بمان تا من هم برسم و هم وسایل را تحویل بگیرم و هم خودت را تا خانه‌تان ببرم! گفتم: اگر پسرعمه‌ام شیفت نبود و حسش را داشتم، می‌مانم! پرواز من قبل از ساعت 2 در تهران به زمین نشست. دست مأمورین عزیز فرودگاه هم درد نکند، این بار هم دسته‌ی چمدانم را شکسته بودند و پایه‌اش هم درآمده بود و خلاصه چمدان به آن سنگینی با آن هم کتاب و کتابچه داخلش قادر به ایستادن نبود. پسرعمه‌ی گرامی هم تلفنش را جواب نمی‌داد و بعدها اعلام کرد که شیفت نبوده و در منزل استراحت می‌کرده است! از شدت گرسنگی و تشنگی و خستگی در حال احتزار بودم، اما ماندم... از ساعت 2 بعدازظهر تا 11 شب تنها و خسته و گرسنه در سالن انتظار فرودگاه نشستم. بماند که هر ساعت پروازهای جده و نجف و کربلا می‌نشستند و سه برابر تعداد مسافرین، جمعیت مستقبلین در فرودگاه هیاهو می‌کردند و گویا قصد داشتند تمام خاطراتشان را هم همان جا تعریف کنند.

بعد در این بین... خانم نسبتاً جوانی نشست کنارم و از ساعت پروازها پرسید و سر حرف باز شد. گفت که مسافری از کربلا دارد و برای استقبال از او آمده است. هر جمله‌ای که می‌گفت، خلافش سنگین‌تر می‌شد. خود آن خانم چند سال پیش از همسرش جدا شده بود و دو پسر 16 و 14 ساله داشت که هر دو نزد پدرشان بودند. حالا همسر موقت مردی شده بود که خودش همسر و دو دختر 8 و 3 ساله داشت! وای که چه تصور دردناکی بود برای من! با این خیانت، حالا کربلا هم رفته بود!! قرار بود پروازشان ساعت 7 بنشیند و خانم قصه‌ی ما هم از ساعت 2 با دسته‌گل برای دیدن مردی آمده بود که قرار بود تمام اعضای خانواده‌اش دنبالش بیایند. پرسیدم: حالا چرا انقدر زود آمده‌ای؟ گفت: به همان دلیلی که تو ساعت‌هاست اینجا نشسته‌ای! بعد فک من از شدت بهت با زمین اصابت کرد!!! اما ترجیح دادم بحث نکنم. او که مرا نمی‌شناخت؛ پس لزومی هم نداشت از خودم چیزی بگویم. حدود ساعت 7 پروازشان نشست. مرد را دیدم، همسرش را، دخترانش را... دختر کوچکش از شدت زیبایی بسان فرشته‌ها بود. حس آن خانم را درک می‌کردم اما این را هم می‌دانستم که چیزی جز عذاب در این میان سهم او نمی‌شد. رفت و مرد را دید و بعد هم آمد پیش من و زد زیر گریه که نمی‌خواهمش و از این حرف‌ها! گفتم: خواسته شدن همیشه حس خوبی‌ست، اما در حاشیه بودن نه! گفت: کسی که در حاشیه است، من نیستم؛ آن زن است! گفتم: خودفریبی نکن! آن زن در این سالن جلوی چشم هزاران نفر همسرش را در آغوش می‌کشد و می‌بوسد؛ اما تو چطور؟ می‌توانی بروی و حتی به او سلام کنی؟! نگاهم کرد و گفت: می‌دانم که در زندگی‌اش کمبود دارد! گفتم: تو مسئول کمبودهای زندگی مردم نیستی! گفتم: فقط ببین که در این رابطه چه چیزهایی به دست می‌آوری و چه چیزهایی را از دست می‌دهی! بعد تصمیم بگیر که باید بمانی یا نه! و ناخودآگاه به او، به آن مرد، به همسرش، و به فرزندانش نگاه می‌کردم. نیم ساعتی نشست و سیر گریه کرد و رفت! من هم با افکار خودم سرگرم شدم. به حرف‌هایی که روز نمایشگاه در سالن استراحت زده بود. که خانم ف گفته می‌دانم خانم دال (یعنی من) را می‌فرستی دبی! و من فکر می‌کردم که خب... بداند! چه اهمیتی دارد! گفتم: اگر دوست دارند، آنها را بفرست! چیزی فراتر از حمّالی و استرس که نیست! چیزی نگفت...

باز هم من ماندم و خستگی و گرسنگی و یک چمدان شکسته‌ی سنگین... پیام فرستاد که یکی از دوستان همکار را در اینجا دیده‌ام و دارد همراه من می‌آید! ماتم برد! آن همه ساعت منتظر نمانده بودم که آخر سر هم قایم‌موشک بازی درآورم! ساعت 10 شب پروازش به زمین نشست. دیدمش از گیت بیرون آمد و به طرف در خروج رفت. از جایم تکان نخوردم. فکر می‌کردم الان تماس می‌گیرد و می‌گوید که بیا بیرون! اما خبری نشد. به آن حس وحشتناک خستگی و گرسنگی، حالا سرما هم اضافه شده بود. خودم زنگ زدم. جواب نداد. ده دقیقه بعد پیام فرستادم. باز هم جواب نداد. ده دقیقه بعد باز هم زنگ زدم و با خودم فکر کردم اگر باز هم خبری از او نشد، خودم تاکسی می‌گیرم و می‌روم و به دَرَک که مجبور می‌شود 150 هزار تومان کرایه تاکسی فرودگاه را بدهد! بعد زنگ زدم. آقایی گوشی را برداشت. فکر کردم اشتباه گرفته‌ام. عذرخواهی کردم و قطع کردم. دوباره زنگ زدم. همان آقا گوشی را برداشت و گفت: خانم، من این گوشی را در فرودگاه پیدا کرده‌ام و می‌برم تحویل نگهبانی می‌دهم! گفتم: نه، من در فرودگاهم، به من بدهید. خلاصه فوراً با آن همه بار و بندیل به پارکینگ فرودگاه رفتم و گوشی را تحویل گرفتم. بعد هم با آسانسور برگشتم بالا و به اطلاعات رفتم و خواستم که نامش را پیج کنند. که دیدم خودش هم دارد از دور می‌آید. دستم را تکان دادم و مرا دید. گوشی را نشانش دادم. گفت: این دست تو چه کار می‌کند؟! داستان را گفتم. خلاصه به پارکینگ رفتیم و سوار شدیم و بنده ساعت 1 بامداد در نهایت گرسنگی و خستگی به خانه رسیدم و او هم کاتالوگ‌ها و سایر وسایلی را که دست من بود، تحویل گرفت و رفت.

-------

پی‌نوشت: دو روز بعد دوباره زنگ زد که بگو خانم ت برایت ویزا بگیرد. هفته‌ی بعد باید بروی دبی. گفتم: من خسته‌ام. بگو بچه‌ها بروند که تازه استقبال هم کرده‌اند. گفت: نه؛ آنها از پس این کار برنمی‌آیند. کار خودت است و خودت باید بروی و پولش را می‌دهم و از این حرف‌ها! گفتم: ارزش پولی برایم ندارد، اما اگر قرار است الان هم که در آن جهنم نیستم، باز هم از اطرافیان تو آسیب ببینم، همه چیز را رها می‌کنم! و دیگر چیزی نگفت و چیزی نگفتم!

  • اگنس

آیا کسی نیست که بازگشتمان را به میهن نازنین و چهار فصل و گل و بلبلمان خوش‌آمد بگوید؟!

به راستی که دلمان برای این سرزمین ضعف رفته بود.

  • اگنس

حدوداً یک ماه پیش حاج عاقا (!) از آن سوی آب‌ها تماس گرفت و با کلی ذوق، نویدِ رسیدنِ کالا را داد، بنده در خیابان‌های تهران می‌گشتم و به فکر مصاحبه‌ی کاری بعدی‌ام بودم و مورد تأیید هم قرار می‌گرفتم و به خانه نرسیده، زنگ می‌زدم که: ببخشید، من قادر به این همکاری نمی‌باشوَم! بعد حاج عاقای خودمان از آن سوی بلوار تماس گرفت که کالا در دبی است و پیشنهاد داد که آیا حس و حالش را دارم که بروم و بیاروَمش؟! بدم نمی‌آمد، اما به زحمتش نمی‌ارزید... اما باز هم اکی دادم! بعد هم تماس با آژانس هواپیمایی و ارسال کپی پاسپورت و واریز مبلغ و بعد هم دو ساعته ویزایم را تحویل داد! به جان خودم دو ساعت بیشتر نشد!

اسمش یک ساعت و ۵۰ دقیقه راه است. ساعت ۴ صبح پالتوی قرمزم را پوشیدم و کوله‌پشتی به دوش، بسیار گرسنه و خواب‌آلود به سمت فرودگاه راه افتادم. یک ساعت طول کشید تا برسم. سه ساعت قبل از پرواز هم باید در فرودگاه می‌بودم. کم مانده بود از شدت بی‌خوابی غش کنم! خلاصه بعد هم سوار شدن و آیت‌الکرسی و دلهره بابت رسیدن یا نرسیدن و بعد هم آب‌های نیلگون و این حرف‌ها... تا پیاده شویم و از گیت قشنگ با آن صف‌های طولانی و اسکن چشم و این حرف‌ها  رد شویم، باز هم یک ساعت طول کشید. بعد هم تاکسی گرفتن و رفتن به دفتر حاج عاقای اول و دریافت دستکش مربوطه و بعد هم بازگشت به هتل! به حاج عاقای اصلی زنگ زدم و در مورد هماهنگی‌ام جهت دریافت یک بسته‌ی کوچک و کالای اصلی (که خیلی هم بزرگ و سنگین بود) صحبت کردم. گفت: خودم آخر شب میارمشون هتل! من هم تا قبل از تاریک شدن هوا در خیابان‌ها گشت و گذار کردم و بعد هم به هتل برگشتم. تمام مدت در حال خواب و بیدار بودم. استرس اینکه حاج عاقا زنگ زده و من خواب بوده باشم، داشت رسماً خلم می‌کرد. شام هم خبری نبود. از سوپر سر کوچه هتل که صاحبش هم یک آقای ایرانی بود، کمی بیسکوئیت و آبمیوه خریدم... هر چند که باز هم چیزی نخوردم. حاج عاقای عزیز قصه ساعت ۴ صبح تشریف مبارکشون را آوردند!! وقتی در لابی ملاقاتشان کردم، بسته‌ی کوچیک را تحویل دادند و پولش را پرداخت کردم. بعد گفت: کالای اصلی رو کِی و چجوری می‌برین؟ فک من با کف زمین اصابت کرد! گفتم: من برای بردن همون اومدم!!! گفت: اون رو نمی‌تونی با پرواز ببری که! باید کارگو بشه و از این حرف‌ها! گفتم: چرا الان می‌گی پس؟! خلاصه به طرز وحشتناکی قاطی کردم! و فردا صبح عملاً بی نتیجه به میهن اسلامی بازگشتم!

حالا هفته پیش، بعد از تقریباً یک ماه حاج عاقا کالا رو فرستاده. بعد که بازش کردیم، دیدیم یکیش کمه. حالا بنده وسط میدون تجریش و اون همه شلوغی زنگ زدم و به انگلیسی اوشون رو توجیه کردم که: برادر من، یکی از دستگاه‌ها کو؟! می‌گه: تا شب وقت بدین چک می‌کنم! شب دوباره پیگیر شدم، می‌گه: تو دفتر ما نیست. تا فردا وقت بدین انبار رو چک کنم. فردا دوباره پیگیر شدم، می‌گه: اینجا چیزی نیست، احتمالاً از آمریکا نفرستادن اصلاً!!! خب یعنی اگه اینطور هم باشه، برادر من، تو نباید چک کنی ببینی چی داری تحویل می‌دی خب؟! نه، واقعاً نباید چک کنی؟!؟!؟!

من تعجب کلافه
جناب مدیر عامل: عصبانی

حالا کلی پول بی‌زبون شرکت خواهد خفت تا اون قطعه‌ی گمشده پیدا بشه و من شک ندارم که رسیدن این یکی هم کمتر از یک ماه طول نخواهد کشید! بعد هم هی آمارش رو می‌گیرم و زنگ می‌زنم و ایمیل می‌فرستم، بعد ته دلم می‌گم: اصلاً به من چه؟! من بابت این هم باید حرص بخورم عایا؟؟!!

این عکس را هم محض اینکه فکر کنم برای تفریح رفته بودم و خیلی به من خوش گذشت، از خیابان گرفتم...

  • اگنس