در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نازنینان روزگار من» ثبت شده است

گور پدر دنیا

۲۰
شهریور

بی کمترین انگیزه و پایین‌ترین حس امید به زندگی پشت میز محل کارم نشسته‌ام و واژگان کلاس زبانم جلوی چشمانم می‌رقصند و هیچ نمی‌بینم. گوشی‌ام به صدا درمی‌آید. آهنگ زنگش را چندی پیش عوض کردم، آنقدر که می‌ببنم شماره ناشناس روی گوشی‌ام افتاده و تشخیص نمی‌دهم صدایش از کجاست! ناگهان به خودم می‌آیم. جواب می‌دهم. آقای ناشناسی می‌گوید جلوی در است! مغزم فرمان نمی‌دهد حتی بپرسم جلوی کدام در! برمی‌خیزم و از پله‌ها پایین می‌روم. جلوی در اصلی ساختمان، بسته‌ای را به دستم می‌دهد. من، به گمان اینکه اشتباه آورده باشد، سؤال می‌کنم. نام و آدرس مرا درست می‌گوید.

برمی‌گردم پشت میزم. بازش می‌کنم... از اولین شیء داخل بسته‌بندی می‌فهمم کار کیست. اشکم دوباره سرازیر می‌شود... این بار از شوق! پیام می‌دهم: «تمام زندگی منی، پدر و مادر منی ای سلطانِ هر دو جهانم!»... جواب می‌دهد: «دنیا به خوب بودنت نیاز دارد.»

مگر در زندگی برای خوب بودن و شاد بودن دلیلی جز شما هم می‌توان جست؟ ممنون که عزت‌نفس و امید و مهر را در من به جوشش درمی‌آورید. ممنون که در من غرور زنده می‌کنید. ممنون که کنار من اید... ممنون که بخشی از لحظه‌های ناب زندگی من اید...

انگار چیزی را در قلبم تکان داده باشد. انگار که شمعی در دالان تاریک وجودم روشن کرده باشد. انگار که از کابوس بیدارم کرده باشد. انگار که دم مسیحایی در من دمیده باشد. خوب خوب خوب که نه، اما انگار از کابوسی وحشتناک بیدار شده باشم؛ کابوس بود، اما حالا بیدارم. حالا باید به گذار از این دورهٔ نقاهت فکر کنم. باید از جایم بلند شوم. باید این نبرد نابرابر را از زندگی ببٙرم! باید مثل اسمم آزاد و رها باشم. باید به گفتهٔ کیومرث، اهرمن را بگویم از پایم خوردن گیرد تا بتوانم دمی بیشتر در جهان نظاره کنم! 

گور پدر دنیا،

شور جوانم را باز پس خواهم گرفت!

  • اگنس

رهبر من آن جوان ۳۴ ساله‌ای است که جانش را کف دستش می‌گذارد و به دل خطر می‌رود تا مانع انفجار وحشتناک یک منطقه و از دست رفتن جان هزار و پانصد نفر شود...

روحش شاد و قرین رحمت الهی...

  • اگنس

بنده دیشب برای دومین بار به عبارت پرمحتوای «هر چه زمان کمتری در اختیار داشته باشید، کارهای بیشتری انجام خواهید داد» ایمان آوردم. البته نقش نیروی اجبار و فشار و چه بسا حس محرومیت را نیز نباید در این امر نادیده گرفت.

دوست نازنینی که دیشب هر چه خودمان را به در و دیوار زدیم و بزرگان مجلس را واسطه نمودیم، یک نفس در تصمیمت خلل وارد نکردی و هیچ جوره جز در حضور خودت، کتابت را به امانت به ما نسپردی، تو را سپاس که وادارمان نمودی ۲۵۰ صفحه از کتاب ۲۷۰ صفحه‌ای و بی‌نظیر «خداحافظ گری کوپر» را یک روزه بخوانیم و لذت ببریم و باز به عقب برگردیم و نت برداریم و حتی از چند صفحه‌ی فوق‌العاده‌ی آن برای روزهای نیامده‌ی بی گری کوپری‌مان عکس بگیریم! حس آرامش بی‌نظیری بود؛ وصف‌نشدنی...

بله؛ یک چنین موجود نازی هستیم ما!

-------------

پی‌نوشت: کتاب «چنین گذشت بر من» هم به همان اندازه معرکه بود؛ به قدری که در طول مسیر در مترو تمامش را خواندم. ممنونم سلطانم بابت این زیباترین و بهترین هدیه‌هایی که می‌توان در زندگی گرفت و من بی‌حساب و بی‌دلیل لایقشان شده‌ام.

  • اگنس