مونالیزای بیلبخند
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۲ ب.ظ
- این روزها مونالیزای بیلبخندی را میمانم که سعی میکند خودش را محکم و مستقل و سر پا نشان دهد؛ که میجنگد لبخندش را - هر قدر زورکی، هر قدر تلخ - به زور «سیب» گفتن و «cheese» گفتن، در چشم دیگران زنده نگاه دارد؛ که خون میخورد و دیگران را با خیال بادهنوشی میفریبد؛ که با آدمهای زندگیاش میگوید و میخندد و میرقصد و چون به خلوت میرود، آن کار دیگر میکند؛ که دیگر نه چیزی میتواند خوشحالش کند و نه برنجانٙدٙش؛ که سِر شده است، کرخت شده است؛ که دیگر توان و یارای هضم حجم اخبار و وقایع ناخوشایندش نیست؛ که نمیداند باید غصهٔ استقلال کردستان و تجزیهٔ ایرانزمینش را بخورد یا نگران آب شدن یخچالهای قطب شمال و گرمایش جهانی باشد؛ که دیگر نمیکشد و به قول فرنگیها: فقط drag her feet میکند. خلاصه که صبالیزای قصهٔ ما خسته است... ولی هر جا برود، مجبور به کشاندن خودش با خودش است. از خودش که نمیتواند فرار کند!
- -----------------
- پینوشت ۱: امروز توییتر، عزیزترین شبکهٔ اجتماعیام را بستم.
- پینوشت ۳: کتابخوانیام همچنان ادامه دارد... که این کتابها، این روزها، تنها یاران همراه و تنها همراهان بیآزار مناند.
- پینوشت ۲: امروز باز آن جمله، آن آتش سوزان، آن گدازهٔ روان و آن دیوار خرابه از نو روی سرم آوار شد. یادم نمیرود... یادم نمیرود.