دوباره خل شدهام. خودم را سین جیم میکنم. Brainstorm میکنم. تفسیر میکنم؛ خودم را، روحم را، احساسم را، قلبم را، عقلم را، کتابم را، نوشتههایم را، اتاقم را، علیرضا آذر را، «اتاق»اش را، «نازنین پیچ قصه را برگرد»اش را، زمین را، هوا را، دنیا را، همه چیز را... همه چیز را...
آرش که کوچکتر بود، «چرا» را «بارا چرا» بیان میکرد. کودکانگی این واژهاش را دوست داشتم. چرا بعد از این همه مدت، آن همه درد، آن هم اشک، باز هم باید نگرانش شوم؟ چرا؟ به قول آرش: بارا چرا؟ اصلاً کلی هم خوشحال میشوم که هواپیمایش را ناو آمریکایی زده باشد و جنازهاش هم برنگردد! به دَرَک که دو روز است ایمیلهای مهماش را چک نکرده است! به درک که کلی از برنامههای من هم به او بستگی دارد! به درک! شمارهی برادرش را داده که اگر خدا خواست و مُرد، بتوانم تسویهحساب کنم! چه اهمیتی دارد؟! چه اهمیتی باید داشته باشد؟!
چرا من هنوز مریضم؟ چرا مرض دارم؟ چرا چیزی در من میلولد؟ چرا حسی بسیار قوی در من هست؟! حسی که مؤدبانهاش میشود «کنجکاوی» و پسرخالهوارترش میشود «فضولی» و من به آن نام «مازوخیسم» میدهم! من مریضم که هنوز خاطرات گذشته را مرور میکنم. من مریضم که هنوز در کوچه پسکوچههای ذهنم دنبال ردّ آنها میگردم. من مریضم که سر و تهش را میدانم و هنوز بند دلم را به آن دوختهام. من مریضم... من...
کاش میشد چند وقتی مرا جایی دور بستری میکردند و به فکر و خیالم هم زنجیر میزدند تا جایی نرود! حتی یک قدم هم از من دور نشود! یا اصلاً قرنطینهاش میکردند تا کلاً نداشته باشمش که بدانم جایی میرود یا نه! لعنت به من! لعنت به تو! لعنت به تمام چیزهایی که به تو وصل میشوند!
- ۴ نظر
- ۲۷ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
- ۷۵ نمایش