در سفر...
از وضعیت اسفبار نت همراه اول که بگذریم، همه چیز عالی است... به دور از آلودگی و سر و صدای پایتخت، در هوای عالی و نیز در سکون و آرامش محض همچنان به ترجمهی نمایشنامه ادامه میدهیم...
- ۵ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۵
- ۵۰ نمایش
از وضعیت اسفبار نت همراه اول که بگذریم، همه چیز عالی است... به دور از آلودگی و سر و صدای پایتخت، در هوای عالی و نیز در سکون و آرامش محض همچنان به ترجمهی نمایشنامه ادامه میدهیم...
عزیزانی که بیمناسبت و بامناسبت تو بلاگهاتون و صفحات فیسبوکتون و وایبر و لاین و سایر شبکههای اجتماعی مجازی و واقعی، برنامهی ختم قرآن و ختم انعام و ذکر دو میلیون صلوات و أمّن یُجیب و دعای فرج و این دعا و اون دعا میذارید و اسم علاقمندان و بخشی رو که باید صرفاً روخوانی (!) کنن، ثبت میکنید، میشه لطفاً یه بار، فقط یه بار، چند تا کتاب متفرقه [هم] معرفی کنید و [کتابهای حجیمتر رو] بخشبندی کنید و گروهی بخونید و در موردش صحبت کنید و نظرات موافق و مخالف رو ارزیابی کنید؟! فکر کنم ارزش این کار اگه از اون یکی بیشتر نباشه [که هست]، کمتر نیست!
با تشکر!
گویندۀ احمقی که جوّ ادبی صحبت کردنت گرفته، تو که حرف بلد نیستی بزنی، حرف هم بلد نیستی نزنی؟؟؟
یه لحظه فکر نکردی چی داری میگی؟! آخه «استقبال مردم از دسته گلهایی که مادران ۲۷ سال پیش به آب دادند» معنی داشت؟؟؟ نه، خدایی اینجا جاش بود؟؟؟
اصلا میدونی «دسته گل به آب دادن» کنایه از چیه احمق؟!؟!
دسته گلها رو اون مادرهای بدبخت، که بعد از این همه سال حالا دوباره تمام اون صحنهها و اون روزها و اون چشمانتظاریها به بدترین شکل ممکن جلوی چشمشون ظاهر شده، به آب دادن واقعاً؟!؟!
--------------
پینوشت ۱: خوانندهی سنتی «پرواز همای» (که مجوز کنسرتش به زیبایی لغو شد) یکی از آهنگهای بسیار تأثیرگذار و ارزشمند خود را به ۱۷۵ غواص مدفون تقدیم کرده است. از اینجا میتوانید دانلود کنید.
پینوشت ۲: مسئول محترم دیروز در ادامهی سخنانشون در رسانهی ملی (!) فرمودند: «۷۶ میلیون خانوار ایرانی...» (ادامهی یاوهگوییهاشون خیلی مهم نیست!) فقط بیزحمت یکی به ایشون حالی کنه که جماعت ایرانی ۷۶ میلیون نفره. ۷۶ میلیون خانوار (!!!) برابر است با حدود ۴۰۰ میلیون نفر!!!
زندگی «ریموت کنترل» ندارد؛
لطفا زحمت بکشید تکان بخورید و خودتان کانال را عوض کنید!!!
موضوع انشاء: نخستین هفتۀ سال جدید زندگی خود را چگونه گذراندید؟!
تیمارداری کرده، آنلاین نشده، خدا را شکر ممیز مالیاتی سه روز وقت شرکت را غصب کرده و نوبت کار کردن ما نرسیده، خانهداری کرده، نمایشنامه خوانده، برای دانشآموزان زبان انگلیسی مشق انشاء نموده، با بیامکاناتی و از روی گوشی و اینترنت زغالسنگی همراه اول ۳۰ خط متن ترجمه نموده، از یک فقره جگر (Click to see the pic) مراقبت و نگهداری کرده و دستورالعمل بچه (The same here) را مطالعه نموده، موفق به خواباندن بچه نشده، و او را نیمهشب صحیح و سالم و تمیز و مرتب تحویل پدر و مادر گرامی دادهایم... و مهمتر آنکه ثبتنام کلاس رانندگی کذایی را تکمیل نموده و معاینه چشم را نیز انجام دادهایم.
خدا حفظمان کند!
تغییرات در هر زمینهای (شامل زندگی شخصی، اجتماعی، و فرهنگی فرد و به دنبال آن، جامعه) به صورت bit by bit میسر میشود، نه gig by gig... برای مثال، فردی که هر روز ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار میشود، نمیتواند ادعا کند (یا قول دهد) که از فردا ساعت ۶ بیدار میشوم؛ چون هرگز نخواهد توانست! اما اگر از فردا به مدت یک هفته ساعت ۹ و نیم بیدار شود و هفتهی بعد ساعت ۹ و هفتهی بعدش باز نیم ساعت زودتر، آن زمان خواهد دید که پس از مدت نه چندان زیادی توانسته ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شود، بی آنکه هیچ مشکلی در برنامههای روزانه و یا سلامت جسمی و روحیاش پیش آمده باشد.
مصداق جامعه و کشور نیز همین است. نمیشود یک شب بالای منبر رفت و روضه خواند و فتوا داد که: «آی مردم! از فردا همگی درست خواهید شد و زندگیتان سوئیسیوار خواهد بود؛ باشد که رستگار شوید!» باید قدم به قدم پیش رفت، حتی اگر در حد سبز نگه داشتن تکدرخت جلوی در خانهمان یا رانندگی کردن بین خطوط یا لبخند زدن هنگام ورود به هر جایی باشد...
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ... با گرفتن کارت دانشجویی، من روشنفکر ﺷﺪﻡ! ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﺣﺸﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ؛ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﭼﺮﯾﮏ ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍیی...
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ!! ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ!! ﺧﺮﺗﻮﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻫﺎ!
ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ نمیخوﺍﻧﺪ! ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ میخوﺍﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ!! ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏهایﺟﻼﻝ آﻝﺍﺣﻤﺪ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ؟ ﻭ ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﻫﻢ "اﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ" ﻭ "ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﺯﯾﻨﺐوﺍﺭ ﺷﻮﺩ!"
ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽاﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﺁﻗﺎ ﻣﺎ! ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷـﺎﻫﻨﺎﻣﻪ میخوانید؟ هیچکس ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮد! ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮔﻠﺴـﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟ ﮐﺴﯽ نمیدﺍﻧﺴﺖ!! ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮐﺴﯽ نمیدﺍﻧﺴﺖ!!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﮐﺴﯽ نمیدﺍﻧﺴﺖ! ﭘﺮﺳﯿﺪ: رﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ به دﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ؟ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿرﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ملتی ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!!!
---------------
پینوشت: در همان صفحهی پلاس که بحث پست قبلی در آن شکل گرفت، حرفی زده شد که من به غایت دوستش داشتم. و آن اینکه: «جناب آقای فعال سیاسی که به هر دلیلی از کشور گریخته و به لطف پناهندگی در یک کشور اروپایی، حالا گارسون یک رستوران فرانسوی شدهای و خیالت راحت است که جانت در امان است، آیا شأن تو این است؟! مگر روز اولی که فعال سیاسی شدی، نمیدانستی که فعالان این حوزه (در هر کشور و با هر اعتقادی که باشند) بر سر راه خود هزار و یک خطر خواهند دید؟! آیا شأن تو این است که در پاریس کافهچی باشی؟!» [این یک مثال است؛ شاید مصداقش در دنیای واقعی کمی تفاوت داشته باشد.]
سالها پیش برای رفتن از ایران و مهاجرت (حتی به صورت موقت) به بهانهی درس خواندن خیلی تلاش کردم. از چند دانشگاه سطح بالای اروپا پذیرش گرفتم. پیش پرداخت شهریه را هم واریز کردم... اما موقع رفتن که شد، حتی بعد از میهمانی خداحافظی با دوستان، فاکتورهای بسیاری را کنار هم چیدم. بعد از آن روز فکر کردن، چمدانم را باز کردم و هر چیزی را که جمع کرده بود، به کمدم برگرداندم و گفتم که دیگر جایی نمیروم و بعد هم نامه زدم به دانشگاه برای بازپرداخت پولی که واریز کرده بودم. و بعد از آن، هیچگاه دوباره به مهاجرت فکر نکردم و هیچگاه آنهایی که با وجود موقعیتهای بسیار خوبشان در همین خاک، همین سرزمین، به دنبال اقامت کانادا و آمریکا و غیره بودند و هستند، برایم هضم نشدند... هیچوقت نفهمیدمشان.
با تمام مشکلاتی که اینجا دارد، هیچ جا بیرون از اینجا احساس آرامش نکردم. آرامش برای اینکه کسی نگاهم نکند یا متلک نیندازد یا شب از بیرون ماندنم نترسم، نه! آرامش از بودن در جایی که مال من است و من بخشی از آنم و این واقعیت، هر جای دنیا هم که باشیم، عوضشدنی نیست. ناراحت یا پشیمان نیستم از نرفتنم...
------------------
پینوشت: یکی از دوستان در صفحهی گوگل پلاسش در رابطه با مفهوم و هدف از مهاجرت مطلب بسیار جالبی نوشت که البته نظرات موافق و مخالف بسیاری را به خود جلب کرد. عدهای گریزان از وطن و دوستدار خیابانهای تمیز اروپا (!!!) و عدهای هم موافق ماندن و جنگیدن و ساختن ولو با نتیجهای که شاید حتی در درازمدت هم به عمر ما قد ندهد. بروید، بگردید، درس بخوانید، خوش بگذرانید، یاد بگیرید، و برگردید... این «برگردید» خیلی مهم است... خیلی! اینکه یک ایرانی باعث شود اروپا گلستان شود یا آمریکا جای بهتری شود برای زیستن، هیچ افتخاری نصیب این سرزمین نمیکند. این سرزمین بیش از افتخار، مردمی را میخواهد که برای ساختنش بجنگند و این جنگ، جنگ با حکومت یا نظام نیست، جنگ با باورهای نادرست و فرهنگ تحریف شدهای است که یک سرزمین را به سوی ویرانی میکشاند. یک کشور به خاطر چاههای نفت و معادن طلا یا خیابانها و ساختمانهایش جهان اول و سوم نمیشود، جهان اول یا سوم بودن به خاطر مردم آن است، به خاطر ماست! تقصیر دولت نیست اگر ما تهسیگارمان را در خیابان پرت میکنیم. تقصیر دولت نیست اگر رانندگیمان دیوانهوار است. تقصیر دولت نیست اگر ما رفتار شهروندی را بلد نیستیم! همین ما که اگر پایمان به اروپا یا آمریکا برسد، درست میشویم و (به خاطر ترس از جریمههای سنگین هم که شده) همهی قوانین مدنی را رعایت میکنیم و بعد از تمیزی خیابانهایشان لذت میبریم و به به و چه چهمان به آسمان میرود... از خودمان شروع کنیم؛ همگیمان! هویت ما این است، اینجاست... هر چقدر هم آنجا در رفاه باشیم و زندگی خوش باشد و کیفمان کوک، یک روزی یک جایی درد بیهویتی روحمان را خراش خواهد داد...
سکانس اول:
- میشه کلاس فن بیان بذاری ما بیایم ثبتنام کنیم؟
+ کلاس تصمیم گیری میذارم، تو حتماً شرکت کن!
-
سکانس دوم:
خیلی خستهام. حس میکنم بیش از حد ظرفیتم دارم آسیب میبینم. لعنت به بیاشتهایی عصبی. تا باز مرا به ۴۰ کیلو نرساند، ولکن ماجرا نیست انگار!
سکانس سوم:
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی. تا نیمههای شب در طبقهی چهارم Xbox بازی کردیم و با آهنگ Dark Horse کتی پری مصری رقصیدیم... چقدر سخت بود. چقدر مصری رقصیدن سخت بود. (طبقهی دوم خالی، و طبقهی سوم هم دست خودمان بود. گمان نکنید از فرهنگ آپارتماننشینی چیزی نمیدانیم!)
سکانس چهارم:
اگر اینجا، لابهلای این نوشتهها و رویدادها، چیزی هست که کسی را قلقلک میدهد و اذیتش میکند، برای بازآمدن به اینجا از چیزی جز مازوخیسم رنج نمیبرد...
سکانس پنجم:
جریان چیست که در بیشتر رستورانهای بالاشهر، هزینهی سرویس و مالیات از مبلغ خود غذا بیشتر میشود؟!
سکانس ششم:
شیخ بزرگمان میفرمایند: هیچگاه خودت را به خاطر حرف یا رفتار دیگران آزردهخاطر مساز، که عاقبت این دنیا و مردمان آن، همگی مردن است!
سکانس هفتم:
این اساسیترین و ابتداییترین قانون انسانی و اجتماعی را بیاموزیم: سرمان را در هر چیزی دوست داریم فرو کنیم، مگر در زندگی و مناسبات شخصی دیگران! شاید همه چیز دنیا یک روزی یک جایی یک جوری به ما ربط پیدا کند، اما بیتردید زندگی شخصی دیگران هیچ گاه و در هیچ شرایطی جزء آن «همه چیز» نبوده و نخواهد بود!
در راستای یک بحث روانشناختی در گوگل پلاس بر سر اینکه «چرا همچنان با آدمی که شما را به بلاک شدن یا ترک شدن تهدید یا تحدید میکند، مراوده دارید؟» و خواندن تمامی نظرات دوستان، برآیند آن همه بحث و مذاکره برای من همین چند خط بود:
چرا شأنت رو زیر پا میذاری؟
بوالعجب... تکلیف مشخص است و حجت تمام!
«گور باباش» گویان از صحنهی جرم دور شین.
وقتی شأنت حفظ نمیشه، گور بابای عشق، خانواده، فامیل، رفیق، هر کی، هر چی!
آدم باید خودش رو رعایت کنه.
چی میشه اگه با اون آدم مراوده نداشته باشی؟
میمیری؟!
به درک! بمیر، ولی این خفت رو تحمل نکن!
- چرا روز تولدت به ما نهار ندادی؟
+ در مورد روز تولدم اصلاً حرف نزن!!! انقدر عصبانیم کردی که هر چیزی رو که به تو مربوط میشد، پاک کردم!
- شمارهی هانی و فیضل (شرکای تجاری مستقر در دبی) رو هم پاک کردی باز؟!؟!
+ اونها که هیچ؛ شمارهی خودت و خانومت و شرکت و منزل پدر و پدرخانومت رو هم پاک کردم!
- خب خدا رو شکر!
+ البته خوشحال نشو؛ همه رو حفظم!
-
+
-------------
پینوشت: دیشب یک ساعت بیوقفه به صورت MP3 حرف زدم و اتمام حجت کردم. تمام آنچه را که این چند روز در خواب رهایم نمیکرد، حضوری مطرح کردم. گفتم آن روز آنقدر عصبانی بودم از جواب ندادن تلفنش که خودم رفتم بالا که وکالتنامه را تحویل منشیاش دهم، اما صدای خودش را هم شنیدم و از آنجا که میدانستم اگر مرا ببیند، باز مرا با نامی غیر از نام خودم صدا میزند و قایمموشک بازی درمیآورد و من هم یک بار برای همیشه در حضور همه نام واقعیام را اعلام میکردم و یک لحظه هم برایم مهم نبود که بعد چه پیش میآمد، اما فکر کردم... فکر کردم و خشمم را فرو خوردم و هیجان و احساسات را کنار گذاشتم و رفتم پایین و بعد از ده دقیقه تنفس در لابی، دوباره برگشتم و در زدم و وکالتنامه را تحویل منشی دادم و نامم را هم نگفتم و رفتم...
یک باب حافظهی کوتاهمدت با ظرفیت بسیار بالا و قابلیت ذخیرهی کلیهی اعداد اعم از تاریخهای مناسبتی و غیرمناسبتی، شماره تلفن، پلاک خودرو، و ... در کسری از ثانیه، و به خاطرسپاری دیتا از ۱۰ سال پیش... فوری فروشی با شرایط ویژه (تمام قسط، بدون بهره) یا تعویض با حافظهی ماهی...
گـر با دگــران بـه ز مـنـی، وای به مـن
ور با همه کس همچو منی، وای همه
یه روز در سال برای هر کسی خیلی خاصه و معمولاً اون یه روز خاص رو فقط بانکهایی که پیششون حساب داری، سایتهایی که توشون عضوی، و بعضی از اپراتورهای تلفن همراه یادشونه، و نه هیچ موجود زندهی دیگهای! میزان صمیمیت و نسبت هم توفیری نداره.
شاید این وسط فقط یه نفر باشه که به یاد داشتن اون روز خاص توسط اون، برای آدم مهم باشه و آدم دلش میخواد مستقیم و غیرمستقیم هر کاری کنه که فقط شده اون یه نفر یادش بمونه و نشون بده که یادش بوده. اما همون یه نفر انقدر شعورش نمیرسه که درک کنه سال ۳۶۴ روز دیگه هم داره و حداقل سعی کنه به اون یه روز خاص، روز تولد آدم، گند نزنه! بابا در تمام طول سال، اون یه روز برای هر آدمی یه روز خاصه! درک این موضوع انقدر سخته؟ انقدر پیچیدهاس؟! بعد تازه وقتی گندش رو زد و خرش از پل گذشت، پیام میده که: «تولدت مبارک!» و تو دلت میخواد بهش جواب بدی: «خفه شو؛ برو بمیـــــر!!!» اما چیزی نمیگی، چون دیگه نمیخوای ریختش رو ببینی... چون اون احمق روز خاص تو رو به خاطر اشتباه خودش و ادعای بیمنتهاش به گند میکشه!
ای ملتم؛
امروز من از میان شما میروم،
اما دو چیز گرانبها برای شما به یادگار خواهم گذارد؛
نخست ادعا، و دیگری توهم...
که این دو همواره نزد شما جاودانند و لحظهای از شما جدا نخواهند شد...
«از سری جدید سنگنبشتههای کشف شده در تخت جمشید»
Some people are beautifully wrapped boxes of rubbish!
وقتی بین بودن یا نبودن آدم فرقی نیست،
آدم باید برود؛
حتـماً باید برود!
پدر الهام پس از سالها بر اثر عوارض شیمیایی دوران جنگ امروز صبح از دنیا رفت... وقتی بچهها خبر دادند، رسماً زبانم بند آمد... مگر جنگ نعمت نبود؟!
پسر جوان همسایهمان به خاطر جهالت جوانی و کلهشقی با کسی درگیر شد و او رفت و با بزرگترش (!!!) آمد و شب چهارشنبه سوری سال گذشته جوان مذکور را غافلگیرانه در مغازهی مکانیکیاش سر بریدند و درِ مغازهاش را هم قفل کردند و رفتند. جنازهاش هفتهی پیش کشف شد!
برادر محترم جناب مدیرعامل مبتلا به سرطان شده و همه مبهوت ماندهاند. فرزند خردسالی دارد... اگر پزشکان محترم بلایی مضاعف بر سرش نیاورند، باید سپاسگزارشان باشیم.
روی ویترین یک کتابفروشی در شهر رم نوشته شده:
«همه عشقی چون رومئو و ژولیت میخواهند، بدون اینکه بدانند این عشق، تنها ۳ روز دوام داشت و جان ۶ نفر را گرفت.
لطفا کتاب بخرید و کتاب بخوانید.»
-------------
پینوشت: دوست آمریکاییمان زیر معادل انگلیسی همین مطلب در فیسبوک نوشت: «من ساعتها در محوطۀ این کتابفروشی بودم و همسرم هم در بالکن آن ایستاده بود.» خواستم بدانید که نوشتۀ فوق، قصه نیست و صحت دارد.
ساعت ۱۱ قبل از ظهر خبر دادند که سریع قبض انبار و مدارک شناسایی خودم را به دفتر ترخیصکار شرکت (واقع در حوالی سیدخندان) برسانم تا بار فردا ترخیص شود. نیم ساعته حاضر میشوم و با عجله راه میافتم. به پل سیدخندان که میرسم، تماس میگیرم که بقیهی آدرس چیست؟ میگوید: چند دقیقهی دیگر خبر میدهم. چند دقیقه بعد گوشیام قاطی میکند. خاموشش میکنم. دوباره که روشن میشود، این پیام روی صفحه نمایان میشود:
Android is updating...
Uptimizing app 1 of 129
لعنتی! کاری از دستم برنمیآید. مجبورم صبر کنم تا ۱۲۹ برنامه را پر کند. نیم ساعت طول میکشد. بعد خودم تماس میگیرم. میگوید: دفترشان عوض شده، باید بروی پاسداران! دوباره از این تاکسی به آن تاکسی میگردم و خلاصه مدارک را تحویل میدهم. عصر به شرکت میروم. او هم مثل من از ماجرای دیروز کلافه است. میگویم: ببین، من هم اگر بیشتر از تو کلافه و عصبانی نباشم، کمتر نیستم! همه میگویند به تو چه و مگر پولش از جیب تو کسر میشود یا مگر کالا مال تو بوده و پولش قرار بوده به جیب تو برود که حالا حرصش را میخوری؟! اما ته دل من اینها نبوده و نیست؛ ته دل من تا همین لحظه هزار فکر و هزار و یک اضطراب بوده است. احساس من این است که کالا متعلق به خودم بوده و سود و زیانش پای من است. من نمیتوانم در مورد وظیفهای که به من محول شده و من در قبالش متعهد شدهام، بیتفاوت باشم و بگویم به من چه! میگوید: گمان میکنی اگر این حس تعهد و مسئولیتپذیری در قبال وظایف و سایر چیزها در تو نبود، این همه مدت با هم کار میکردیم؟! لبخند میزنم. ادامه میدهد: تو برای این برگزیده شدهای چون من از اعتماد کردن به تو احساس آسودگی میکنم.
خوشحال میشوم از اینکه از اعتمادش به من راضی است. قبل از بیرون رفتنمان میگوید: فکرش را هم نکن؛ کاری است که شده. فردا ترخیصش میکنیم و همه چیز حل میشود.
-----------------------
پینوشت: به سکانس پنجم پست قبل عکسهایی لینک شده است. شک نکنید که ارزش دیدن را دارند.