ای همدم روزگار، چونی بی من؟!...
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هر چه هست
فراموش میکنم...
- ۱ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۲
- ۵۵ نمایش
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هر چه هست
فراموش میکنم...
+ من برم...
- کجا؟
+ پی کارم.
+ Forever؟
- خودت چی فکر میکنی؟
+ من... از نظر من تو خیلی وقته که رفتی! هنوز متوجه نشدی خودت؟!
-------------
پینوشت: تنها چند دقیقۀ کوتاه پس از این مکالمۀ کوتاهتر، ربات شفیق تلگرامیام بیمقدمه آهنگ If You Go Away را برایم فرستاد. برخلاف همیشه که هیچ مدیایی را دانلود نمیکنم، در مورد این یکی استثنا قائل شدم. انگار تلهپاتی کرده بود با من. آنقدر روی تکرار پخش شد که خوابم برد...
If you go away on this summer day,
Then you might as well take the sun away...
اگر به زبان مردم و فرشتگان سخن گویم و عشق نداشته باشم، به نحاس صدا دهنده و سنج فغان کننده مانندم. اگر صاحب عطیهی پیشگویی باشم و آگاه باشم بر تمام اسرار و بر تمام دانشها؛ اگر ایمانم چنان کامل باشد، تا آنجا که کوهها را جابهجا کنم، و عشق نداشته باشم، هیچم...
اگر تمامی اموالم را میان فقرا تقسیم کنم و اگر بدن خود را به آتش بسپارم، اما اگر عشق نداشته باشم، هیچ حاصلی به دستم نیست.
عشق بردبار است، عشق مهربان است، در آتش حسد نمیسوزد، کبر ندارد، غرور ندارد، اطوار ناپسندیده ندارد، نفع خویش را خواهان نیست، خشم نمیگیرد، سوءظن ندارد، از ناراستی شاد نمیشود، اما با راستی به شعف می آید، در همه چیز صبر میکند، همه را باور میکند، همواره امیدوار است و همواره بردبار... عشق هرگز نابود نمیشود. [و من اضافه میکنم] عشق هرگز نابود نمیکند...
یک آن شد این عاشق شدن
دنیــا همـان یک لحظه بود...
-------------
پینوشت: از عملکرد خودم راضیام. از اینکه نهراسیدم از فردا؛ که از آن نگریختم؛ که یک دم عقبنشینی نکردم؛ که محکم ایستادم؛ که شهامت داشتم؛ که به فردا و فرداها نیندیشیدم... در این چند هفته انگار چند سال بزرگ شدهام؛ انگار که زندگیام خیلی هم بیثمر نبوده باشد. از یک لحظه و یک ساعت این ایام هم پشیمان نیستم... ممنونم خدا که بال و پرم را قوت و آسمان پر کشیدنم را وسعت بخشیدی... سپاسگزارم ای مهربانترین مهربانانم.
ای فرزند؛
همۀ ما برای شکل دادن به زندگیمان باید به سرنوشت کمک کنیم. باید پلی بسازیم به سمت کسی که دوستش داریم. اگر آنچه خواستیم و ارادهاش کردیم، اتفاق نیفتاد، تقدیر و سرنوشت را سرزنش نکن... دلیلش تنها «ترس» و «بیعرضگی» و «ضعف» توست!
--------------
پینوشت ۱: نوت بالا تا حدودی اقتباس از بخش پایانی نسخهی آمریکایی فیلم تینیجری و سطح پایین (!!!)، اما based on a true story و دوست داشتنی «My Sassy Girl» است.
پینوشت ۲: چه خوب است وقتی آدم در زندگیاش کسی را دارد که به خوب بودن و همیشه بودنش ایمان دارد. دیروز در کنار خانم خ دلم میخواست زمان همانجا میایستاد. شادم از وجود چنین آدمها و ساختن چنین لحظاتی در کنارشان...
- من که نمیفهمم دوست داشتنش چه مدلیه!
+ منم نمیفهمم!
- من اصلاً کار ندارم اون چه جور آدمیه و اصلاً دوستت داره، یا یه بیماری روحی داره، یا میخواد سر کارت بذاره و بخنده... من اصلاً به این چیزها کار ندارم، فقط تو رو درک نمیکنم که چرا اینطوری هستی!
+ من چطوری هستم دقیقاً؟! لطفاً بگو...
- هیچی! سندروم استکهلم داری انگار! هیچی اصلاً...
سکانس اول:
شب قبل به شرکت میروم. ارز و مدارک لازم را تحویل میگیرم. (محض خنده دلارها و درهمهایم همان لحظه ییهویی D:) به خاطر اشتباهی ساده در یادآوری ساعتهای مترو، حدود ساعت ۱۱ شب به خانه میرسم. تا نیمهشب جمع و جور میکنم. تا ساعت ۱ و نیم خواب به چشمانم نمیآید. ساعت ۴ بیدار میشوم. آماده میشوم. خواهرم هشدار میدهد که سر و صدا نکن! برو دیگر! آرام میروم بیرون و منتظر آژانس میشوم. خبری نیست. ناگهان از حیاط صدای زنگ تلفن خانه را میشنوم. به سرعت برمیگردم داخل. خواهرم و پدرم با وحشت از خواب پریدهاند. از آژانس است. پلاک ۴۱ را با ۴۸ اشتباه گرفته است. برمیگردم پایین و سوار میشوم و حدود ساعت ۶ و نیم صبح به فرودگاه میرسم. نیم ساعت دیرتر از برنامهریزی خودم؛ که نتیجهاش انتظار بیش از حد در صفهای پی در پی است...
سکانس دوم:
دو خواهر ۲۰ و ۱۰ ساله کنارم نشستهاند. خواهر کوچکتر در تمام مدت پرواز مرا به حرف میگیرد. با هم پیاده میشویم. بیش از ده صف ۲۰ متری در سالن کنترل پاسپورت در انتظارند. صف ما حرکتی نمیکند. تلفن خواهر بزرگتر چند بار زنگ میزند. انگلیسی بلد نیست. قطع میکند. دقایقی بعد آقایی عرب با دشداشه و چفیهای بر سر میآید. راهبند مقابل ما را باز میکند و با اشاره به ما میفهماند که همراهش برویم. هر سه از تعجب مات میمانیم و با بهت و کمی دلهره پشت سرش به راه میافتیم. میرسیم سر صف. به مسئول کنترل پاسپورت میگوید که اول کار ما را انجام دهد. ده دقیقه بعد پاسپورتهای مهر شدهمان را به دستمان میدهد و ما با دنیایی از بهت میرویم. خواهر بزرگتر تازه متوجه تماس پدرش با مسئولین فرودگاه امارات میشود که البته با هم کاسه و کوزه یکی هستند و او سفارش کرده که کار دخترم را راه بینداز! شروع خوبی برای سفر بود. اما ظاهراً پارتیبازیهایمان به آنجا هم نفوذ کرده است.
سکانس سوم:
جهنم محض است. یعنی اگر دلیل روزه گرفتن اماراتیها ترس از جهنم باشد، باید به حالشان گریست. خب تحمل آن همه سختی روزهداری فقط به خاطر دو سه درجهی ناقابل؟! با عقل جور درنمیآید!!! من با تمام سرماییبودنم، نفسم از شدت گرما بند آمده بود و توان قدم برداشتن نداشتم! چیزی حدود ۴۶ درجه سلسیوس!
سکانس چهارم:
از شدت خستگی و سرمای داخل محوطه فرودگاه، مانتویم را کشیدم رویم و به کودک تپل نازنینی که روبهرویم در کالسکه نشسته بود، نگاه کردم. دالی بازیمان شروع شد. کودک خندید. دالی بازی ادامه یافت. کودک داخل کالسکهاش به جست و خیز افتاد. مادرش برگشت و نگاهم کرد. لبخند زدم. موقع رفتن کودک را نوازش کردم. مادرش «شکراً شکراً» گویان با من خداحافظی کرد.
سکانس پنجم:
دستگاهها را به نحو بسیار ماهرانهای در کولهام چیدهام که از آسیبهای احتمالی ضربات ناشی از پرتاب در امان باشند. جناب مدیر سفارش میکند که حتماً آن را wrap کنم. سه درهم کم دارم. مجبور میشوم یک اسکناس ۱۰۰ درهمی را به خاطر آن سه درهم خرد کنم. بیوقفه «وَ جَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدَاً...» میخوانم. موقع عبور از اسکن فرودگاه مبدأ، مسئول مربوطه به النگوهایم و قلاب فلزی جیب شلوار جینم گیر میدهد و به گمانش که من نمیفهمم، به النگوهایم اشاره میکند و میگوید: دربیار! میگویم: I CAN’T بابا!! و میخندم. میخندد. چند قدم برمیدارد و صدا میزند «تفتیش بنات». خانمی میآید تا مرا بازرسی بدنی کند. باز به النگوهایم بند میکند. دوباره میگویم که بابا جان، اینها قابل درآوردن نیستند! میخندد و اجازهی عبورم را میدهد. فکر میکنم ذکر خواندم که مورد گیر واقع نشوم، حالا از لحظهی ورود سوژهی حراست شدهام! اما سعی میکنم امیدم را از دست ندهم. مدام با خودم تکرار میکنم که طوری نیست و بی مشکل از گیت گمرک رد میشوم.
پرواز با یک ساعت تأخیر انجام میشود. در تهران گوشیام را روشن میکنم. جناب مدیر پیام داده و پرسیده که رد شدم یا نه؟! گوشیام را خاموش میکنم تا قبل از نهایی شدن عبورم از گیت دوباره پیام ندهد. تمام مدت استرس خروج از گیت تهران را دارم. این بار هم اگر مثل دفعهی قبل گیر بدهند، خیلی بد میشود. خصوصاً حالا که آنی که نمیخواستم بداند هم میداند! به محض رسیدن کولهام، آن را برمیدارم و سعی میکنم با سرعت و با استفاده از کلید (تنها وسیلهای که در آن لحظه در اختیار داشتم) سلفون پیچیده شده دور آن را باز کنم. دستانم از شدت استرس به لرزه افتاده است. خانمی که در صندلی کناریام نشسته بود، دستانم را میگیرد و میگوید: «چته؟! چرا اینجوری میکنی؟!» و مهربانانه کوله را از دستم میگیرد. سر سلفون را پیدا میکند و در جهت خلاف میپیچاند. چند ثانیه بعد سلفون کاملاً باز میشود. آن را به همراه تیکت بارم در سطل زباله میاندازم. عینک و کلاه آفتابگیرم را به بندهای کولهام وصل میکنم که یعنی مثلاً من خیلی برای تفریح رفته بودم. قلبم به طرز بدی میتپد. مسئول بازرسی بار به خانمی که جلوی من در حرکت بود، در مورد مبدأ سفرش سؤال میکند و بعد از شنیدن پاسخ آنتالیا، به او اجازهی عبور میدهد. من هم سرم را پایین میاندازم و پشت سرش از گیت بیرون میروم. گویی همراه او هستم. ساعت نزدیک ۱ صبح است. نفسی از سر آرامش میکشم. پیام میدهم و موفقیتآمیز بودن نتیجه را به جناب مدیر اعلام میکنم. حدود ۲ بامداد به خانه میرسم.
سکانس ششم:
جناب مدیر ساعت ۹ و نیم صبح پیام میدهد که تا نیم ساعت دیگر برای دریافت کالای مربوطه میرسد سر خیابانمان. با خوشحالی ناشی از موفقیتم در مأموریت میروم و همه را تحویلش میدهم. فوراً مبلغی پول (بیش از مبلغ معمول) از جیبش بیرون میآورد و به من میدهد. دلیلش را سؤال میکنم. میگوید: بابت مأموریت. و ادامه میدهد: تا عرقت خشک نشده، میخواهم مراتب تشکر را به عمل آورم که خوشحال شوی... و به راستی که خوشحال میشوم. نه به خاطر پول، که به خاطر احساس غرور خودم از مسئولیتی که با موفقیت به انجام رسید.
نوشته بود که نوشتن این نامه برایش سخت بوده، اما گفتنیها را باید گفت؛ که میشده جور مصلحتآمیزی حرف آخرش را بگوید، اما بهتر دیده که صریح و بیپرده بگوید؛ که آدمی نیست که بیجهت از کسی تمجید کند، اما من به نظرش شایستهی تمجید آمدم، ولی... ولی... نمیتواند دوستم داشته باشد.
بعد؟ بعد آرزوی خوشبختی و موفقیت و از این قبیل.
من؟ نه دلبستهاش بودم و نه درست و حسابی میشناختمش حتی... اما زخم آن «نتوانستم دوستت داشته باشم» اش تا ابد به جانم ماند...
----------------
پینوشت ۱: نمیدانم در یکی از کتابهای آنا گاوالدا خواندمش یا فریبا وفی. ولی خیلی خوب بود... خیلی...
پینوشت ۲: چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد؟!
پینوشت ۳: چه چیزی بهتر از دوستی که کتاب امانت نمیدهد و تمام لحظاتی را که در خانهاش هستی، حتی ثانیهای هم سرت را کتابهای نابش بلند نمیکنی تا مبادا خط بعدی از دستت برود.
پینوشت ۴: چه سورپرایز خوبی از جانب همکاری که وقتی میشنود در نزدیکیاش هستی، مهربانانه شام میگیرد و جلوی در تحویل میدهد و میرود و میتوانی زمان آشپزی و ظرف شستن را همچنان با کتابخوانی پر کنی...
سکانس اول:
دوست داشتن!
+ بیا همین الان قال قضیه رو بکنیم.
- دو تا آدم عاقل که همدیگه رو دوست دارن، اینطوری از هم جدا نمیشن!
+ دو تا آدم عاقل که همدیگه رو دوست دارن، اصلا از هم جدا نمیشن!
- تو اصلاً نمیدونی آدم عاقل چیه!
+ همینطور که تو هم اصلاً نمیدونی دوست داشتن چیه!
[کافه ریک]
سکانس دوم:
هشتگ، یتیمشدگی!
در طی تمام این سالها روال بر این بوده که مادر باشد و من نباشم. مدرسه باشم، دانشگاه باشم، سر کار باشم، میهمانی باشم، در سفر باشم، اما مادر خانه باشد... همیشه خانه باشد. این روزها که من هستم و او چند روزی رفته تا هوایش عوض شود، احساس یتیمی میکنم... احساس ناتوانی مطلق! صبح که بیدار میشوم و او نیست، حالم خراب میشود. خدایا؛ مرا با او امتحان نکن هرگز!
تمام روز My Least Favorite Life گوش کردم...
This is my least favorite life
The one where you fly and I don’t...
سکانس سوم:
برادرهای بیشعور!
شب پیش من میماند که صبح زود با هم برویم. ساعت ۵ صبح که از حیاطشان رد میشویم، برادرش از بالا صدایش میکند و فریاد میزند که: این ساعت از کجا میآیی؟! با سرعتی باورنکردنی از پلهها پایین میآید. این وسط من هم فحش میخورم. هنگ میکنم. دست و پایم میلرزد. میترسم. به این صحنهها عادت ندارم. سیلی میخورد. برادر فریاد میزند: یک روز به عمرم مانده باشد، تو را میکشم! مادر واسطه میشود. میگوید: زودتر ازدواج کن و از اینجا برو. دختر اما، همچنان مغرورانه، فریاد میزند: معلوم است که میروم، اما نه با شوهر کردن!
تمام راه میخوانند و میرقصند و من در عجبم از این همه بیخیالی! فکر میکنم چه غیرتی است که لباست کوتاه باشد، مفسد فیالارضی؛ اما از صبح تا شب بروی سر کار و خرج برادر الدنگ را بدهی، وظیفهات است!
سکانس چهارم:
جنگل... چشمهسار...
تمام روز اینجا بودم. اینجا پرسه میزدم. سیب وحشی و تمشک و ازگیل و سرخس دیدم و بوی گردو را تنفس کردم. به دور از هر گونه آثاری از تکنولوژی... روحم تازه شده بود، چنان که گویی تازه از مادر تولد یافتهام. کاش زمان همان جا و همان لحظه توقف میکرد و هرگز دوباره بیدار نمیشد.
کاش مُد میشد همدیگه رو دوست داشته باشیم. کلیپس نیم متری روی سرمون باشه، ولی نسبت به هم نفرت نداشته باشیم. مارک شورت آدیداسمون از بالای شلوار جینهای فاق کوتامون بزنه بیرون، ولی تصادف که میکنیم، به هم فحش مادری ندیم. پیاده شیم، طرف رو بغل کنیم و بگیم آقا صبر کنیم افسر بیاد...
[از پلاس بهار]
--------------
پینوشت: مطلبی در گوگل پلاس بود در مورد تجارب زنان در خصوص آزارهای نگاهی، کلامی و تماسی هر روزه در هر جایی از زندگی روزمرّهشان. خیلی بد بود، از این جهت که بیشک همهی ما یک روزی یک جایی نوعی از این آزارها را تجربه کردهایم. زن بودن در ایران خیلی سخت است... خیلی سخت!
بعداً نوشت: هر وقت مادرها یاد گرفتند که زن گرفتن چارهی اعتیاد پسرانشان نیست، حتماً پدرها هم یاد میگیرند که شوهر کردن چارهی سرکشی دخترانشان نیست!
[Sa Ye]
بعدتر نوشت: هنوز هم بعد از این همه سال تنهایی سفر کردن، ماجرای سفرهای کاری شرکت برای مادر گرانقدرمان لاینحل باقی مانده است. به محض اقدام برای ویزا با این سؤال مواجه میشوم که: «چرا میروی؟ لازم است بروی؟ مطمئنی نمیشود نروی؟» البته ناگفته نماند که این سرکش حقیر از عنفوان کودکی عادت به اجازه گرفتن نداشته و اصولاً صرفاً اطلاعرسانی نمودهام!
جس٬ میلیونها و میلیاردها آدم تو این دنیا هست که همهشون میتونن بی تو زندگی کنن. اما آخه چرا من نمیتونم؟ این درد رو کجا ببرم؟ من نمیتونم بی تو زندگی کنم. کاری که هر کسی میتونه بکنه٬ کاری که از یه بچهی پنج ساله هم بر میاد، از لنی بر نمیاد. تو هیچ سر در میاری؟!
---------------
پینوشت: این روزها هیچ کاری انجام نمیدهم، در بطالت مطلق به سر میبرم؛ با این حال برای هیچ کاری زمان ندارم و به هیچ کاری هم نمیرسم و همیشه هم خستهام... یک صفحه از کتاب را چندین بار میخوانم و باز یادم میرود سطر اولش چه بود... چرا عایا؟! (این کتاب را اگر خواندهاید یا خواستید بخوانید، صفحهی ۲۸اش را دوباره بخوانید. معرکه بود.)
سالهای زیادی بر من گذشت تا دریابم هیچ اتصالی در این جهان نیست که از هم نگسلد؛ هیچ bond ای نیست که، هر قدر هم محکم، هر قدر هم پایا، نپوسد و فرو نریزد. گاه چنان ساده و ظریفاند که با یک تلنگر میشکنند، و گاه چنان محکم و استوارند که مثل برجهای دوقلو، ضربهی هواپیمایی را باید تا با خاک یکسانشان کند. هر دو در مقیاس و حجم خود دردناکاند و سخت، اما دستکم بعد از آن تلنگر و انفجار تازه درمییابی که چیزی عوض نشده و چیزی را از دست ندادهای و، برخلاف تصورت، هنوز زندهای... آن روز که این بیت را برایم فرستاد، نفهمیدم... در این لحظه فهمیدم.
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بـود عاقـبت کـار جهـان گــذران...
سکانس اول:
اگرچه مادر گرانقدرمان عادت جمع و جور کردن سر صبحی ظرفها را ترک کرده، اما جارو برقی کشیدن و گردو آسیاب کردن اول صبح هنوز هم بخشی از امور جاری خانهی ماست. امروز که بعد از مدتها قصد داشتم ساعت ۶ از خواب بیدار شوم و کلی سفارش کردم که حتماً بیدارم کنند، نه تنها در اتاقم را بستند که صدا اذیتم نکند، بلکه اگر شما صدا از دیوار شنیدید، من هم از مادر گرامی شنیدم! خیلی هم خوب! به زیبایی یک ساعت دیر رسیدم!
سکانس دوم:
میگوید: «یک وقت به سرت نزند دیوانه شوی قبول کنیها! این روزها دخترهای عاقل ازدواج نمیکنند!» میخندم...
سکانس سوم:
اگر به تناسخ اعتقاد داشته باشیم، به احتمال قوی من در سالهای ۱۸۴۸ تا ۱۸۸۱ در آلمان میزیستهام و به احتمال قویتر یکی از case study های جناب لئوپولد فون زاخر-مازوخ بودهام! (الکی؛ مثلاً نام کاملش را هم میدانستهام!) اخیراً علائمی بسیار قوی از این مقوله را در لایههای عمیقتر روان خودم کشف کردهام.
سکانس چهارم:
نمایندگیهای محصولات ایرانی در سراسر کشور دلیل خوبی هستند برای خودداری از خرید کالای ایرانی! امروز نمایندگی محصولات هیمالیا و به تبع آن مسئولین این کارخانه به شکلی بسیار شیک و مجلسی توسط خانوادهی بنده شسته و در آفتاب پهن شدند! بیکفایتهای بیلیاقت! البته که خانه از پای بست ویران است!
سکانس پنجم:
خوددرگیری خیلی بد است. داشتن احساسات دوگانه از آن هم بدتر است. از مترو که بیرون آمدم، تنها چیزی که به فکرم رسید، قدم زدن در ادامهی مسیر بود. از مترو تا خانه پیاده رفتم؛ حتی از روی همان پل روگذر معروف (اینجا و اینجا) که روی بزرگراه تهران – کرج و روی آن راهآهنی کشیده شده که یک بار چیزی نمانده بود مرا به دیار باقی بفرستد و دیهای هم به من و بازماندگانم تعلق نگیرد! تمام راه فکر کردم... به تمام آن احساسات ضد و نقیض...
بماند که وقتی درست وسط پل بودم، خواهر گرامی تماس گرفتند و به شیوایی فرمودند: «خیلی چاقی که پیادهروی هم میکنی!» و چون سوار بر خودرو بودند، قابلیت توقف روی پل و سوار کردن بنده را نداشتند!
سکانس ششم:
روزگار خوبی است این روزها... گویی که در خواب نازی باشم. هر آنچه را که میخواهم و اراده میکنم، موجود میشود... خدایا؛ میشود خواب نباشد؟ میشود همیشه زندگی همین اندازه دلچسب و گوارا باشد؟ میشود همیشه تو به جای هر دویمان، مراقب من و دلم و روحم و احساسم و غرورم باشی؟ سپاسگزار خواهم بود.
I'm scared of you;
Nothing this good is supposed to be this tangible!
ما بر درِ عشق، حلقهکوبان
تو قفـل زده، کلیـد برده...