در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاهی فکر می‌کنم شاید خوب‌تر آن بود که آدمی می‌دانست فردا چه وقایعی قرار است برایش اتفاق بیفتد، بلکه برنامه‌ریزی‌هایش را مطابق آن انجام می‌داد. گاهی هم فکر می‌کنم شاید همین بی‌خبری خوب باشد؛ از این جهت که امید و انگیزه‌اش برای حرکت، به واسطه آگاهی از رویدادهای آینده از بین نمی‌رفت. 

دوستی داشتم که در باب مهاجرت می‌فرمود: «مهاجرت خیلی سخته و خیلی هزینه داره» (منظورش فقط هزینه‌های مادی و فقط مهاجرت به خارج از کشور نبود). و می‌گفت: «آدم خیلی فراموشکاره؛ و وقتی به جای جدید می‌ره، فقط مشکلات جای جدید رو می‌بینه و فقط خوبی‌های جای قبلی رو به یاد میاره.» می‌گفت: «تمام چیزهایی رو که اذیتت می‌کنه بنویس و هر وقت در جای جدید خیلی اذیت شدی و یا به سرت زد که برگردی، اون لیست رو که مدت‌ها پیش تهیه کردی، ببین و مرور کن. بعد اگه تصمیم گرفتی برگردی، برگرد!...»

بلی؛ در هر مسیری که گام می‌گذاری، Remember why you started و اگر سخت بر تو رفت، سختی‌های قبلی را به یاد آور و ببین سختی‌های کدام کفهٔ ترازو می‌چربد به دیگری، و بعد اگر باز هم تصمیم به بازگشت گرفتی، بازگرد! اگر نه، آینه‌های روبه‌رو را از جلوی رویت بردار و پشت سرت را هم نگاه نکن!

مباد آنکه آدم‌های ناب زندگی‌ات، اتفاق‌های خوشایند، خاطرات به‌یادماندنی، و هر چیز دیگری که به نظرت ارزشمند می‌آیند، بندی شوند به پایت و اسیر روزمرگی و بی‌حرکتی شوی. به چیزهای کوچک چنگ بزن و از چاه نیستی بیرون برو. پشیمان هم شوی، دست‌کم پشیمانِ بی‌حرکتی‌ها نیستی!

  • اگنس

یاد باد آنکه شیخ ما - قدس الله روحه العزیز - می‌فرمود:

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبتِ کارِ جهانِ گذران...

-----------------

بعداًنوشت: لباس‌هایتان، کتاب‌هایتان، زیورآلاتتان، آهنگ‌های مورد علاقه‌تان، و خلاصه از داشته‌های بسته‌به‌جانتان هر آنچه می‌توانید، ببخشید و رها کنید. دنیا یک روز عزیزانتان را از شما می‌ستاند!


  • اگنس

آدم وقتی تند و تند پست می‌گذارد و پشت سر هم مطلب می‌نویسد، یعنی حالش بد است. یعنی نیاز دارد هی در مورد خودش حرف بزند. 

آدم وقتی مدت طولانی پست نمی‌گذارد و چیزی نمی‌نویسد، یعنی حالش بد است؛ یعنی حتی نمی‌تواند در مورد خودش حرف بزند!

کلاً وقتی آدم وبلاگ‌نویس و پست‌نویس می‌شود، یعنی حالش بد است. آدم اگر حالش خوب باشد، می‌رود پارک، می‌رود سینما، می‌رود کافه؛ نه اینکه زل بزند به صفحه گوشی و کامپیوتر یا با قلمی در دست هی بنویسد و بنویسد!

  • اگنس

گور پدر دنیا

۲۰
شهریور

بی کمترین انگیزه و پایین‌ترین حس امید به زندگی پشت میز محل کارم نشسته‌ام و واژگان کلاس زبانم جلوی چشمانم می‌رقصند و هیچ نمی‌بینم. گوشی‌ام به صدا درمی‌آید. آهنگ زنگش را چندی پیش عوض کردم، آنقدر که می‌ببنم شماره ناشناس روی گوشی‌ام افتاده و تشخیص نمی‌دهم صدایش از کجاست! ناگهان به خودم می‌آیم. جواب می‌دهم. آقای ناشناسی می‌گوید جلوی در است! مغزم فرمان نمی‌دهد حتی بپرسم جلوی کدام در! برمی‌خیزم و از پله‌ها پایین می‌روم. جلوی در اصلی ساختمان، بسته‌ای را به دستم می‌دهد. من، به گمان اینکه اشتباه آورده باشد، سؤال می‌کنم. نام و آدرس مرا درست می‌گوید.

برمی‌گردم پشت میزم. بازش می‌کنم... از اولین شیء داخل بسته‌بندی می‌فهمم کار کیست. اشکم دوباره سرازیر می‌شود... این بار از شوق! پیام می‌دهم: «تمام زندگی منی، پدر و مادر منی ای سلطانِ هر دو جهانم!»... جواب می‌دهد: «دنیا به خوب بودنت نیاز دارد.»

مگر در زندگی برای خوب بودن و شاد بودن دلیلی جز شما هم می‌توان جست؟ ممنون که عزت‌نفس و امید و مهر را در من به جوشش درمی‌آورید. ممنون که در من غرور زنده می‌کنید. ممنون که کنار من اید... ممنون که بخشی از لحظه‌های ناب زندگی من اید...

انگار چیزی را در قلبم تکان داده باشد. انگار که شمعی در دالان تاریک وجودم روشن کرده باشد. انگار که از کابوس بیدارم کرده باشد. انگار که دم مسیحایی در من دمیده باشد. خوب خوب خوب که نه، اما انگار از کابوسی وحشتناک بیدار شده باشم؛ کابوس بود، اما حالا بیدارم. حالا باید به گذار از این دورهٔ نقاهت فکر کنم. باید از جایم بلند شوم. باید این نبرد نابرابر را از زندگی ببٙرم! باید مثل اسمم آزاد و رها باشم. باید به گفتهٔ کیومرث، اهرمن را بگویم از پایم خوردن گیرد تا بتوانم دمی بیشتر در جهان نظاره کنم! 

گور پدر دنیا،

شور جوانم را باز پس خواهم گرفت!

  • اگنس

همه چیز می‌توانست همینقدر ساده باشد؛ همینقدر ناب؛ همینقدر خواستنی؛ همینقدر دست‌یافتنی...

زنده‌به‌گور شدم وقتی بساط زنده‌به‌گوری از تاریخ جهان برچیده شده بود.

در مرحله‌ای فراتر از جنون گیر کرده‌ام. خودم را به شکنجه بسته‌ام. با خودم از همیشه بی‌رحم‌تر شده‌ام. مرغ بهشت و شاهباز اوج استغنا بودم و حالا گنجشک‌وار با بال‌های زخمی و شکسته کنج قفسی خودساخته افتاده‌ام. به حصر و بند کشانده‌ام نام اسارت‌ناپذیرم را... با خودم دارم چه کار می‌کنم؟!... هیچ نمی‌فهمم!

در پی راهی برای فرار از خود ام. هزاران بار هم که با خودم تکرار کنم «مهم نیست» و «به درک» و فلان و بهمان، و هر قدر به زور بخندم و سیب‌گویان از خودم عکس بگیرم و هر قدر قشنگ بنویسم و دل خودم غنج برود، باز فقط خودم می‌دانم چقدر همه چیز مهم است و چقدر درد دارد و چقدر به روحم ناخن کشیده شده و خودم می‌دانم که کسی از اندوهش عکس نمی‌گیرد و دردش را در فریم دوربین ابدی نمی‌کند... فقط خودم می‌دانم که این روزها هیچ آینه‌ای را تاب نمی‌آورم. فقط خودم می‌فهمم چه جیوه‌ای در دلم آب می‌کنند و فقط خودم می‌دانم که هر جور شده، باید از دست خودم فرار کنم... فرار کنم... فرار کنم...

  • اگنس

آهای غمی که
مثل یه بختک
رو سینۀ من
شده‌ای آوار
از گلوی من
دستاتو بردار
دستاتو بردار
از گلوی من
از گلوی من...

هفته‌ها در هراس این روز بودم، در هراس این لحظه‌های جهنمی. آنقدر این مدت حالم خوب بود که می‌ترسیدم. می‌ترسیدم روزگار غافلگیرم کند. آمادۀ هر حمله‌ای بودم، اما زندگی قوی‌تر بود. باز غافلگیرم کرد. وسط کلاس زبان آلمانی‌ام ناغافل شلیک کرد و من از همه جا بی‌خبر تیر پشت تیر می‌خوردم و حتی مجال فریاد کشیدن و آخ گفتن نمی‌یافتم. نمی‌خواستم معلمم ببیند یا بفهمد. پلک نمی‌زدم از ترس آنکه مبادا اشک در غمم پرده‌در شود. تمام V ها را «و» می‌خواندم و معلم مدام تذکر می‌داد که این‌ها «ف» هستند و باز بعدی را دوباره «و» می‌خواندم و او هیچ نمی‌دانست چه بر سر من دارد می‌آید. در سر من اما غوغا بود. جنگ بود. آتش‌بس می‌دادم، تمنای تسلیم داشتم و زندگی عقب نمی‌کشید. با کائنات هم‌قسم شده بود برای شکست من. معلم که رفت، مثل برج‌های دوقلو در هم فروریختم... جلوی آینه قدی ایستاده بودم و درد عمیقی را که یک نقطه از قلبم را سوراخ کرده بود، احساس می‌کردم و صدای فریادم از گلویم فراتر نمی‌رفت؛ می‌کوشیدم به مضحکه بگیرم تصویر اشک‌هایی را که روی گونه‌هایم می‌غلتید... نمی‌شد. از ضخامت پرده اشک در چشمانم، از دیدن تصویر خودم در درون آینه هم شکست می‌خوردم.

آمد... کاسه خون چشم‌هایم را دید؛ لرزش دست و دلم را؛ پرده روی چشم‌هایم را؛ رد اشک روی گونه‌هایم را... و هیچ نگفت. شاید می‌دانست حرف زدنم نمی‌آید. یک لیمو چکاند داخل لیوان عرق بهارنارنج و گلاب و یخ و داد دستم و دست و دلش می‌لرزید که چه‌ام شده و ترکیب عطر بهارنارنج و صدای ناب همایون و شعر بی‌مثال مولانا به مرز دیوانگی می‌کشاند مرا... و جنون مگر دیگر چه می‌توانست باشد؟!

-------------------

پی‌نوشت ۱: ای بر پدرت دنیا؛ آن شور جوانم کو؟!

پی‌نوشت ۲: کاش نهنگ آبی بازی کنم و چالش مرگش را با جان و دل انجام دهم.

پی‌نوشت ۳: احساس شدیدِ نخواسته شدن دارم. لعنت به هر چه که آزادی و آرامش و امنیتم در این وطن لعنتی (که بسیار دوستش دارم و هر بار بیش از پیش می‌رنجانَدَم) را تهدید و تحدید می‌کند! و بر قلب من فقط درد بر جای می‌گذارد.

پی‌نوشت ۴: حالم اصلاً خوب نیست؛ باز خوب است معجزه نوشتن را بلدم، که اگر قلم نبود و اندک قریحه‌ای، هر آینه از درد میلۀ درون قلبم زجرکش شده بودم.

پی‌نوشت ۵: لعنتی، من آدمِ رابطه‌ام. من بدونِ آدم‌های زندگی‌ام دوام نمی‌آورم. بفهم!

پی‌نوشت ۶: دوش دیوانه شدم و باز تلگرامم را بستم. حذف نه؛ Delete account کردم. اعتراض‌های مدیر را به جان می‌خرم و از فجازی به حقیقت پناه می‌برم!

  • اگنس

خودباوری...

۰۵
شهریور

هزار بار هم با خودت تکرار کنی که ۳۰ سالگی سن رشد است و ۴۰ سالگی سن کمال است و ۵۰ سالگی سن فلان و ۶۰ سالگی سن بهمان، تا درس‌‎هایت را از زندگی فرا نگرفته باشی و آزمون‌ها را به خوبی پشت سر نگذاشته باشی، بی تعارف یعنی هیچ!

روزی می‌رسد که یاد می‌گیری باید فاصله‌ات از آدم‌ها به قول جبران خلیل جبران به اندازه ستون‌های معبد باشد. ستون‌های خیلی دور یا خیلی نزدیک باعث ریزش بنا می‌شوند. یاد می‌گیری حتی اگر به تصورت نفست به نفس بعضی‌ها وصل است، باز هم فاصله امن را حفظ کنی؛ که صمیمیت بیش‌ازحد، همیشه هزار و یک داستان با خودش می‌آورد که شاید خوشایند نباشد. می‌آموزی که از تنهایی‌ات به تنهایی لذت ببری؛ که البته این به معنای تلاش برای تنها زندگی کردن نیست. یاد می‌گیری به آدم‌ها به اندازه کافی بها بدهی، نه کمتر و نه بیشتر. یاد می‌گیری خودت را همان‌گونه که هست، با نقص‌ها و نکویی‌هایش، ابراز کنی و نترسی از مخالفت کردن یا نشان دادن خود واقعی‌ات، حتی اگر مطلوب آدم‌های پیرامونت نباشد، و راه خودت را بروی هر قدر هم که سخت و دردناک جلوه کند. هر کسی معیار و محک خودش را دارد و با متر خودش آدم‌ها را اندازه می‌گیرد؛ اگر کسی یا چیزی اندازه‌ات نیست، لزومی ندارد تو دست به اندازهٔ خودت بزنی. البته که همیشه باید برای انسانِ بهتری شدن تلاش کنی، اما این تغییر باید با میل و اراده و تصمیم خودت رخ دهد، نه بنا به خوش‌آیند یا بدآیند دیگران. دست خودت را بگیر و یک فنجان قهوه دعوتش کن. برای خودت گل بخر، هدیه بخر. با هر بهانه‌ای به رقص آ. برای خودت شعر بخوان. خودت را زندگی کن. اتفاق بدی نمی‌افتد اگر در عزت‌نفس بخشیدن به خودت افراط کنی. با خودت مهربان باش. از شور زندگی به «دشتی» نامت قناعت نکن... تا نتوانی خودت را پیش از هر چیز و هر کس دوست بداری، ادعایت برای دوست داشتن و دل سوزاندن برای دنیا و متعلقاتش دروغی است بس بزرگ!

حالم این روزها خوب است؛ این حجم خوب بودن حالم کمی نگرانم می‌کند؛ می‌ترسم زندگی غافلگیرم کند، اما نمی‌خواهم به هیچ چیز دلهره‌آوری فکر کنم. شاد و پرامیدم و چیزی در دنیا نیست که بتواند شادی قلبم را برباید. آری! هیچ خوشبختی و هیچ آرامشی نیست که دروغ باشد... 

  • اگنس