با یک ساعت تأخیر در پرواز زیبای Iran Air و نیم ساعت دور باطل زدن در فرودگاه مبدأ، ساعت از ۲ نیمهشب هم گذشته بود که به خانه رسیدم. دو روز بیخوابی و خستگی و گرسنگی و ساعتها راه رفتن با کلی وسیله و ساک و (بدتر از همه) کفش پاشنهدار میارزید به یک بار دیگر اثبات شدن...
بارها پیام فرستاده بود که: «چی شد؟» و «نتیجه را خبر بده» و از این حرفها. از گیت که رد شدم، ساعت نزدیک ۱ بامداد بود. پیام دادم: «میخواستم اذیتت کنم، اما دلم نیومد. حل شد. به سادگی رد شدم!»
صبح هم زنگ زد و کلی تعریف و تمجید و سپاس و از این حرفها. بعد هم خودش آمد و بستهها را تحویل گرفت و خواست با هم برویم و من به عنوان مثلاً کارمند (!!!) سررسیدهای آتشنشانی را تقدیم مسئول مربوطه کرده و چک شرکت را هم تحویل بگیرم. بعد هم مرا سر کوچهمان پیاده کرد و رفت.
من اما خوب میدانم این لطف کردنها و این تعریف و تمجیدها دو روز بیشتر دوام نمیآورد... چند روزی طول نمیکشد و بعد دوباره سوژهی جدید دعوا و غر زدن و ایراد گرفتن پیدا میشود و باز همان آش و همان کاسه! [آدمی است دیگر؛ به زجر کشیدن هم عادت میکند!] و بماند کشفهای اخیری که در سفر رخ داد و ارادهام را برای گذاشتن و گذشتن دوچندان کرد! شاید این چهارشنبه، آخرین نهار و آخرین دیدار و آخرین کار و آخرین همه چیزم با او، با آنها، با آنجا، و با هر چیز دیگری که به آنها وصل میشود، باشد! شاید...
- ۵ نظر
- ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۴
- ۵۷ نمایش