موهام...
از دستِ بویِ دستِ تو
موهامو دادم دست باد...
زدم، رفت...
- ۰ نظر
- ۲۴ تیر ۹۶ ، ۰۶:۲۰
- ۷۱ نمایش
از دستِ بویِ دستِ تو
موهامو دادم دست باد...
زدم، رفت...
ساعت ۶ صبح رفتم درکه کوهگردی، بعد رستوران، بعد تماشای فیلم در سالن سینماتوگراف باغ فردوس (موزه سینما)، بعد کافه، بعد خیلی اتفاقی و یکهویی پلاک طلای Dream Catcher خوشگل بلایی را که پروژه چند ماههام بود، پیدا کردم و در دم خریدم و همانجا به گردن انداختم و پلاک طرح نیلوفر آبی خودم را در کیفم گذاشتم، کلی شکلات، که در هر حالتی خوشحالم میکند، و یک بطری آب از نوع 20 هزار تومانیاش، که پنداری آب زمزم (!!!) باشد، هم خریدم.
غروب، هنگام برگشت، تمام راه از تجریش تا خانه را در مترو اشک ریختم؛ بی هیچ دلیل روشنی، و بی دستمال حتی! تمام گروههای تلگرامم را بستم. اگر محض اصرار جناب مدیر نبود، اکانتم را حذف میکردم حتی! کاش هنوز در جهالت بودم. کاش نفهمیده بودم. وای که دانستن و آگاه شدن گاهی چقدر دردناک است. انگار با چاقو یا تیغ داری چشمانت را باز میکنی...
به خانه که رسیدم، رفتم دوش بگیرم، اما حمام خون راه افتاد بس که با لرزش دست و اشتباهی، مچ و آرنج و انگشت و هر جا که استخوان داشت را بریدم. کاش همین امروز صبح، همانجا، همان لحظه که هنوز استکان چای تازهدمم، روی دیوار کاهگلی آن رستوران کنار رودخانه سرد نشده بود و ننوشیده بودمش، دنیا از حرکت ایستاده بود...
حتی حوصله خودم را هم ندارم. کاش میشد از خودم هم فرار کنم.
خدای من؛ چه مرگم شده؟ چرا خوب نیستم؟!