آهای غمی که
مثل یه بختک
رو سینۀ من
شدهای آوار
از گلوی من
دستاتو بردار
دستاتو بردار
از گلوی من
از گلوی من...
هفتهها در هراس این روز بودم، در هراس این لحظههای جهنمی. آنقدر این مدت حالم خوب بود که میترسیدم. میترسیدم روزگار غافلگیرم کند. آمادۀ هر حملهای بودم، اما زندگی قویتر بود. باز غافلگیرم کرد. وسط کلاس زبان آلمانیام ناغافل شلیک کرد و من از همه جا بیخبر تیر پشت تیر میخوردم و حتی مجال فریاد کشیدن و آخ گفتن نمییافتم. نمیخواستم معلمم ببیند یا بفهمد. پلک نمیزدم از ترس آنکه مبادا اشک در غمم پردهدر شود. تمام V ها را «و» میخواندم و معلم مدام تذکر میداد که اینها «ف» هستند و باز بعدی را دوباره «و» میخواندم و او هیچ نمیدانست چه بر سر من دارد میآید. در سر من اما غوغا بود. جنگ بود. آتشبس میدادم، تمنای تسلیم داشتم و زندگی عقب نمیکشید. با کائنات همقسم شده بود برای شکست من. معلم که رفت، مثل برجهای دوقلو در هم فروریختم... جلوی آینه قدی ایستاده بودم و درد عمیقی را که یک نقطه از قلبم را سوراخ کرده بود، احساس میکردم و صدای فریادم از گلویم فراتر نمیرفت؛ میکوشیدم به مضحکه بگیرم تصویر اشکهایی را که روی گونههایم میغلتید... نمیشد. از ضخامت پرده اشک در چشمانم، از دیدن تصویر خودم در درون آینه هم شکست میخوردم.
آمد... کاسه خون چشمهایم را دید؛ لرزش دست و دلم را؛ پرده روی چشمهایم را؛ رد اشک روی گونههایم را... و هیچ نگفت. شاید میدانست حرف زدنم نمیآید. یک لیمو چکاند داخل لیوان عرق بهارنارنج و گلاب و یخ و داد دستم و دست و دلش میلرزید که چهام شده و ترکیب عطر بهارنارنج و صدای ناب همایون و شعر بیمثال مولانا به مرز دیوانگی میکشاند مرا... و جنون مگر دیگر چه میتوانست باشد؟!
-------------------
پینوشت ۱: ای بر پدرت دنیا؛ آن شور جوانم کو؟!
پینوشت ۲: کاش نهنگ آبی بازی کنم و چالش مرگش را با جان و دل انجام دهم.
پینوشت ۳: احساس شدیدِ نخواسته شدن دارم. لعنت به هر چه که آزادی و آرامش و امنیتم در این وطن لعنتی (که بسیار دوستش دارم و هر بار بیش از پیش میرنجانَدَم) را تهدید و تحدید میکند! و بر قلب من فقط درد بر جای میگذارد.
پینوشت ۴: حالم اصلاً خوب نیست؛ باز خوب است معجزه نوشتن را بلدم، که اگر قلم نبود و اندک قریحهای، هر آینه از درد میلۀ درون قلبم زجرکش شده بودم.
پینوشت ۵: لعنتی، من آدمِ رابطهام. من بدونِ آدمهای زندگیام دوام نمیآورم. بفهم!
پینوشت ۶: دوش دیوانه شدم و باز تلگرامم را بستم. حذف نه؛ Delete account کردم. اعتراضهای مدیر را به جان میخرم و از فجازی به حقیقت پناه میبرم!