در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «این روزها» ثبت شده است

بی‌نام

۰۹
مرداد

دیروز هم‌اتاقی  قبلیم برام یک تی‌‌شرت سایز خرس‌لارج خریده بود. که بلند و گشاد باشه و بشه بدون شلوار پوشیدش. تمام مدت جلوی چشمم بودی. حتی یه عکس قدی گرفتم توی آینه اتاقش که بهت نشون بدم، ولی یادم افتاد گفته بودی نمی‌خوای هیچ عکس و اثری ازم ببینی. پاکش کردم. لباس رو هم انداختم توی کمدم. کاش می‌شد بمونی. 

  • اگنس

حس می‌کنم از مرحله انکار رده شده‌ام. دیگر حتی خنده که هیچ، لبخند زورکی‌ام هم نمی‌آید. حتی نمی‌توانم نیشخند بزنم به آنچه دیده‌ام و گفته‌ام و شنیده‌ام. سر شده‌ام. حس آدمی را دارم که از یک سکس ناخواسته رها شده باشد؛ از یک ارگاسم زوری... و حالا نا ندارد تکان بخورد؛ تا ندارد چشم‌هایش را باز کنید. فقط می‌خواهد بخوابد. 

برگشتم اینجا که هیچکس نباشد... برگشتم تا بنویسم. نوشتن باید نجاتم دهد. باید نجاتم دهد. 

  • اگنس

امروز بدجور هوس دوباره دانشجو بودن به سرم زده بود؛ البته نه از این جهت که دوش دیوانه شده باشم و عشق درس خواندن به پیرانه‌سرم باز آمده باشد، یا از شدت آندِرسْترسد بودن و کم اضطراب و هول‌وولا داشتن، دنبال سوژه‌های جدید برای خودم بگردم! نه... دلم فقط آن تخته سیاه عریض و طویل را می‌خواهد که هر چقدر گچ و ماژیک را روی آن می‌رقصاندم، در تنگنای فضا گرفتار نمی‌شدم. دقایق استراحت بین کلاس‌ها که همه در سلف و فضای سبز، از درس و کلاس و استاد فارغ می‌شدند، من گریز می‌کردم آن بالای ابرها و با یک تکه گچ یا یک فقره ماژیک مستی می‌کردم.

محتشم کاشانی می‌نوشتم و استاد می‌پرسید: «مگر محتشم جز مرثیهٔ معروف 'باز این چه شورش است' شعر دیگری داشته؟» و خبر نداشت از عاشقانه‌های محتشم و «یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف/ این گریه که دور از لب خندان تو کردم» اٙش. دیگر خطم را هم شناخته بودند و در پاسخ به «چه کسی این را نوشته؟»شان، «ساعت پیشی‌ها» را «صبا دشتی» می‌شنیدند و مرا نادیده، برای «کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید/ قضا همی بٙرٙدٙش تا به سوی دانه و دام» اٙم افسوس شکست‌های عشقیِ نخورده‌ام را می‌خوردند! (همان روزهای همان سال‌ها دیدم و شنیدم که امروز دارم می‌گویم!)

سخن کوتاه کنم... دلم آن تخته سیاه را می‌خواهد، تا محتشم که چه عرض کنم، «تو در بوستان تخم تندی مکار/ که تندی پشیمانی آردْت بارِ» فردوسی و «هر شب نگرانم به یمن تا تو برآیی/ زیرا تو سهیلیّ و سهیل از یمن آیدِ» رودکی تحریر کنم.

  • اگنس

تمام کوچه‌ها، تمام کافه‌ها، تمام رستوران‌ها، تمام ایستگاه‌های مترو، تمام خیابان‌ها، تمام درختان، تمام نیمکت‌ها، همه چیز... همه چیز این شهر، تیرهای زهرآگینی‌اند به قلب من و شمشیرهای برّانی‌اند در اندیشهٔ تیغ کشیدن به روح من! آری! من خود آن دلقکم که همه را برای خوب شدن حالشان نزد من می‌فرستادند! اما آن زخم از من قوی‌تر شده است؛ وسط میهمانی، وسط مترو، وسط کار، در اوج خوشی و سرخوشی یک‌هو راهش را پیدا می‌کند و باز در قالب اشک از دیدگانم سرازیر می‌شود. «ش» راست می‌گوید... شاید حق با اوست. شاید نیاز باشد خلوتی برای خودم بسازم و درهایی را هم برای دل خودم رو به دیگران بسته نگاه دارم و همه را با خودم همه جا نبرم.

-----------

پی‌نوشت ۱: فقط کاش... ای کاش می‌شد آن حرف‌ها را undo کرد!

پی‌نوشت ۲: «تو فوق‌العاده‌ای، ولی...» من این مدل حرف زدن را خوب می‌شناسم. «ولی» که می‌آید، یعنی هر چه قبل از آن گفته شده، کشک!

بعداًنوشت: امروز دومین گربه مرده (کشته شده در واقع) را هم در کوچه دیدم. انگار که چیز مسمومی خورده باشد، پخش شده بود کف خیابان و دست‌هایش به سمت آسمان بود. یعنی آزار این گربه‌های بی‌زبان از آزار آدم‌ها برای دنیا بیشتر است که این چنین خود را محق به ستاندن جانشان می‌دانیم؟! لعنت به ما!

  • اگنس
  • این روزها مونالیزای بی‌لبخندی را می‌مانم که سعی می‌کند خودش را محکم و مستقل و سر پا نشان دهد؛ که می‌جنگد لبخندش را - هر قدر زورکی، هر قدر تلخ - به زور «سیب» گفتن و «cheese» گفتن، در چشم دیگران زنده نگاه دارد؛ که خون می‌خورد و دیگران را با خیال باده‌نوشی می‌فریبد؛ که با آدم‌های زندگی‌اش می‌گوید و می‌خندد و می‌رقصد و چون به خلوت می‌رود، آن کار دیگر می‌کند؛ که دیگر نه چیزی می‌تواند خوشحالش کند و نه برنجانٙدٙش؛ که سِر شده است، کرخت شده است؛ که دیگر توان و یارای هضم حجم اخبار و وقایع ناخوشایندش نیست؛ که نمی‌داند باید غصهٔ استقلال کردستان و تجزیهٔ ایران‌زمینش را بخورد یا نگران آب شدن یخچال‌های قطب شمال و گرمایش جهانی باشد؛ که دیگر نمی‌کشد و به قول فرنگی‌ها: فقط drag her feet می‌کند. خلاصه که صبالیزای قصهٔ ما خسته است... ولی هر جا برود، مجبور به کشاندن خودش با خودش است. از خودش که نمی‌تواند فرار کند! 
  • -----------------
  • پی‌نوشت ۱: امروز توییتر، عزیزترین شبکهٔ اجتماعی‌ام را بستم. 
  • پی‌نوشت ۳: کتابخوانی‌ام همچنان ادامه دارد... که این کتاب‌ها، این روزها، تنها یاران همراه و تنها همراهان بی‌آزار من‌اند.
  • پی‌نوشت ۲: امروز باز آن جمله، آن آتش سوزان، آن گدازهٔ روان و آن دیوار خرابه از نو روی سرم آوار شد. یادم نمی‌رود... یادم نمی‌رود. 
  • اگنس

تا جایی که یادم می‌آید، همیشه آدم کتاب‌خوانی بودم. خورهٔ کتاب نه ها، فقط کتاب می‌خواندم که کتاب خوانده باشم، که اندکی از دنیای جهل و بی‌خبری به دور باشم، که اگر جایی خواستم از چیزی حرف بزنم یا در مورد چیزی نظر بدهم، چهار کلام حرف درست داشته باشم و لااقل اگر درّ و گهر از کلامم نمی‌بارد، دست‌کم به قولی، در تنگنای قافیه خورشید را خر (خٙور) نکنم!

آن روز که هواپیمای ۱۱ سپتامبر به من کوبید و شبکه‌های اجتماعی (تلگرام و توییتر و فیسبوکم) را بستم، باز دست به دامن کتاب‌های نخوانده شدم و باز از آن روز که خاله جانمان هدیه‌های رنگارنگ به محل کارم فرستاد، همان جا کتاب اولی را خواندم و تا عصر تمامش کردم. از آن روز هنوز کتاب از دستم به زمین نرسیده است.

این روزها کتاب نمی‌خوانم که کتاب خوانده باشم؛ کتاب می‌خوانم و غرق می‌شوم، کتاب می‌خوانم و پرواز می‌کنم، کتاب می‌خوانم و مستی می‌کنم، کتاب می‌خوانم و عاشقی می‌کنم، کتاب می‌خوانم و دنیا و مافیها از یادم می‌رود، کتاب می‌خوام و از زندگی و هیاهوی آن فارغ می‌شوم، کتاب می‌خوانم و به معراج می‌روم، کتاب می‌خوانم و نیست می‌شوم، کتاب می‌خوانم و هستی‌ام را بازمی‌یابم. هیچ‌گاه تا به امروز کتاب خواندن تا این حد برایم جذاب و لذت‌بخش نبوده است. چرایش را نمی‌دانم، اما پنداری تفاوت زندگی‌ام تا به امروز با زندگی‌ام از این روزها به بعد از زمین تا آسمان شده است. انگار که از پیلهٔ یک کرم کوچک، پروانه‌ای زیبا بیرون آمده باشد.

کتاب بخوانید
کتاب بخوانید
کتاب بخوانید

مهم نیست چه می‌خوانید، فقط «بخوانید». این کتاب‌ها این روزها از تمام مشاوران، روان‌شناسان، روان‌پزشکان، روان‌کاوان، دوستان صمیمی و معمولی حرف‌های دقیق‌تری به من زدند. این کتاب‌ها این روزها تمام زندگی من، تمام دوستان من، تمام داشته‌های من، و تمام خواسته‌های من هستند.

  • اگنس

آدم وقتی تند و تند پست می‌گذارد و پشت سر هم مطلب می‌نویسد، یعنی حالش بد است. یعنی نیاز دارد هی در مورد خودش حرف بزند. 

آدم وقتی مدت طولانی پست نمی‌گذارد و چیزی نمی‌نویسد، یعنی حالش بد است؛ یعنی حتی نمی‌تواند در مورد خودش حرف بزند!

کلاً وقتی آدم وبلاگ‌نویس و پست‌نویس می‌شود، یعنی حالش بد است. آدم اگر حالش خوب باشد، می‌رود پارک، می‌رود سینما، می‌رود کافه؛ نه اینکه زل بزند به صفحه گوشی و کامپیوتر یا با قلمی در دست هی بنویسد و بنویسد!

  • اگنس

همه چیز می‌توانست همینقدر ساده باشد؛ همینقدر ناب؛ همینقدر خواستنی؛ همینقدر دست‌یافتنی...

زنده‌به‌گور شدم وقتی بساط زنده‌به‌گوری از تاریخ جهان برچیده شده بود.

در مرحله‌ای فراتر از جنون گیر کرده‌ام. خودم را به شکنجه بسته‌ام. با خودم از همیشه بی‌رحم‌تر شده‌ام. مرغ بهشت و شاهباز اوج استغنا بودم و حالا گنجشک‌وار با بال‌های زخمی و شکسته کنج قفسی خودساخته افتاده‌ام. به حصر و بند کشانده‌ام نام اسارت‌ناپذیرم را... با خودم دارم چه کار می‌کنم؟!... هیچ نمی‌فهمم!

در پی راهی برای فرار از خود ام. هزاران بار هم که با خودم تکرار کنم «مهم نیست» و «به درک» و فلان و بهمان، و هر قدر به زور بخندم و سیب‌گویان از خودم عکس بگیرم و هر قدر قشنگ بنویسم و دل خودم غنج برود، باز فقط خودم می‌دانم چقدر همه چیز مهم است و چقدر درد دارد و چقدر به روحم ناخن کشیده شده و خودم می‌دانم که کسی از اندوهش عکس نمی‌گیرد و دردش را در فریم دوربین ابدی نمی‌کند... فقط خودم می‌دانم که این روزها هیچ آینه‌ای را تاب نمی‌آورم. فقط خودم می‌فهمم چه جیوه‌ای در دلم آب می‌کنند و فقط خودم می‌دانم که هر جور شده، باید از دست خودم فرار کنم... فرار کنم... فرار کنم...

  • اگنس

آهای غمی که
مثل یه بختک
رو سینۀ من
شده‌ای آوار
از گلوی من
دستاتو بردار
دستاتو بردار
از گلوی من
از گلوی من...

هفته‌ها در هراس این روز بودم، در هراس این لحظه‌های جهنمی. آنقدر این مدت حالم خوب بود که می‌ترسیدم. می‌ترسیدم روزگار غافلگیرم کند. آمادۀ هر حمله‌ای بودم، اما زندگی قوی‌تر بود. باز غافلگیرم کرد. وسط کلاس زبان آلمانی‌ام ناغافل شلیک کرد و من از همه جا بی‌خبر تیر پشت تیر می‌خوردم و حتی مجال فریاد کشیدن و آخ گفتن نمی‌یافتم. نمی‌خواستم معلمم ببیند یا بفهمد. پلک نمی‌زدم از ترس آنکه مبادا اشک در غمم پرده‌در شود. تمام V ها را «و» می‌خواندم و معلم مدام تذکر می‌داد که این‌ها «ف» هستند و باز بعدی را دوباره «و» می‌خواندم و او هیچ نمی‌دانست چه بر سر من دارد می‌آید. در سر من اما غوغا بود. جنگ بود. آتش‌بس می‌دادم، تمنای تسلیم داشتم و زندگی عقب نمی‌کشید. با کائنات هم‌قسم شده بود برای شکست من. معلم که رفت، مثل برج‌های دوقلو در هم فروریختم... جلوی آینه قدی ایستاده بودم و درد عمیقی را که یک نقطه از قلبم را سوراخ کرده بود، احساس می‌کردم و صدای فریادم از گلویم فراتر نمی‌رفت؛ می‌کوشیدم به مضحکه بگیرم تصویر اشک‌هایی را که روی گونه‌هایم می‌غلتید... نمی‌شد. از ضخامت پرده اشک در چشمانم، از دیدن تصویر خودم در درون آینه هم شکست می‌خوردم.

آمد... کاسه خون چشم‌هایم را دید؛ لرزش دست و دلم را؛ پرده روی چشم‌هایم را؛ رد اشک روی گونه‌هایم را... و هیچ نگفت. شاید می‌دانست حرف زدنم نمی‌آید. یک لیمو چکاند داخل لیوان عرق بهارنارنج و گلاب و یخ و داد دستم و دست و دلش می‌لرزید که چه‌ام شده و ترکیب عطر بهارنارنج و صدای ناب همایون و شعر بی‌مثال مولانا به مرز دیوانگی می‌کشاند مرا... و جنون مگر دیگر چه می‌توانست باشد؟!

-------------------

پی‌نوشت ۱: ای بر پدرت دنیا؛ آن شور جوانم کو؟!

پی‌نوشت ۲: کاش نهنگ آبی بازی کنم و چالش مرگش را با جان و دل انجام دهم.

پی‌نوشت ۳: احساس شدیدِ نخواسته شدن دارم. لعنت به هر چه که آزادی و آرامش و امنیتم در این وطن لعنتی (که بسیار دوستش دارم و هر بار بیش از پیش می‌رنجانَدَم) را تهدید و تحدید می‌کند! و بر قلب من فقط درد بر جای می‌گذارد.

پی‌نوشت ۴: حالم اصلاً خوب نیست؛ باز خوب است معجزه نوشتن را بلدم، که اگر قلم نبود و اندک قریحه‌ای، هر آینه از درد میلۀ درون قلبم زجرکش شده بودم.

پی‌نوشت ۵: لعنتی، من آدمِ رابطه‌ام. من بدونِ آدم‌های زندگی‌ام دوام نمی‌آورم. بفهم!

پی‌نوشت ۶: دوش دیوانه شدم و باز تلگرامم را بستم. حذف نه؛ Delete account کردم. اعتراض‌های مدیر را به جان می‌خرم و از فجازی به حقیقت پناه می‌برم!

  • اگنس

به خودم سیلی می‌زدم، دردم می‌گرفت و از اینکه می‌فهمیدم خواب نبوده‌ام، بیشتر دردم می‌گرفت. فکر‌ می‌کردم دوستیم... رفیقیم. اما انگار هیئت مرگ دادگاه انقلاب بود. بریدند، دوختند، تنم کردند، متهمم کردند، حکم دادند، و پیش از آنکه صدای اعتراضم به گوش کسی برسد، در راهروها تیربارانم کردند. و من همان لحظه، همان جا، چندین و چند بار مُردم... نمی‌دانستم می‌شود رفیق را هم بیخ دیوار گذاشت و گلویش را فشار داد و به او حمله کرد.

دردش از همه دردها سخت‌تر بود، انگاری سنگ لحد روی قلبم گذاشته بودند؛ نفسم بالا نمی‌آمد. انگاری میله در قلبم فرو کرده بودند؛ به وحشتناک‌ترین شکل ممکن تیر می‌کشید. اما این دردها متأسفانه آدم را نمی‌کُشد! تلخ تر اینجاست که بیرون آوردن این میله از درون قلبم، از فرو کردن آن نیز دردناک‌تر و کُشنده‌تر است.

حالا، ولی، حقیقت با دست و پای زخمی و خون‌آلود در مقابل چشمانم رژه می‌رود. همیشه همین جا بوده، اما من ندیده بودمش. الان انگار که با تیغ یا که با چاقو، چشم‌های کورم را باز کرده باشم...

از تمام لحظه‌هایم، از تمام زندگی‌ام، از تمام خاطراتم، تنها یک سایه روی سنگفرش خیابان ماند...

  • اگنس

موهام...

۲۴
تیر

از دستِ بویِ دستِ تو

موهامو دادم دست باد...

زدم، رفت... خنثی

  • اگنس

ساعت ۶ صبح رفتم درکه کوه‌گردی، بعد رستوران، بعد تماشای فیلم در سالن سینماتوگراف باغ فردوس (موزه سینما)، بعد کافه، بعد خیلی اتفاقی و یک‌هویی پلاک طلای Dream Catcher خوشگل بلایی را که پروژه چند ماهه‌ام بود، پیدا کردم و در دم خریدم و همان‌جا به گردن انداختم و پلاک طرح نیلوفر آبی خودم را در کیفم گذاشتم، کلی شکلات، که در هر حالتی خوشحالم می‌کند، و یک بطری آب از نوع 20 هزار تومانی‌اش، که پنداری آب زمزم (!!!) باشد، هم خریدم. 

غروب، هنگام برگشت، تمام راه از تجریش تا خانه را در مترو اشک ریختم؛ بی هیچ دلیل روشنی، و بی دستمال حتی! تمام گروه‌های تلگرامم را بستم. اگر محض اصرار جناب مدیر نبود، اکانتم را حذف می‌کردم حتی! کاش هنوز در جهالت بودم. کاش نفهمیده بودم. وای که دانستن و آگاه شدن گاهی چقدر دردناک است. انگار با چاقو یا تیغ داری چشمانت را باز می‌کنی...

به خانه که رسیدم، رفتم دوش بگیرم، اما حمام خون راه افتاد بس که با لرزش دست و اشتباهی، مچ و آرنج و انگشت و هر جا که استخوان داشت را بریدم. کاش همین امروز صبح، همان‌جا، همان لحظه که هنوز استکان چای تازه‌دمم، روی دیوار کاهگلی آن رستوران کنار رودخانه سرد نشده بود و ننوشیده بودمش، دنیا از حرکت ایستاده بود...

حتی حوصله خودم را هم ندارم. کاش می‌شد از خودم هم فرار کنم.

خدای من؛ چه مرگم شده؟ چرا خوب نیستم؟!

  • اگنس

گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هر چه هست
فراموش می‌کنم...

  • اگنس

تمام شد...

۲۲
شهریور

یک آن شد این عاشق شدن
دنیــا همـان یک لحظه بود...

-------------

پی‌نوشت: از عملکرد خودم راضی‌ام. از اینکه نهراسیدم از فردا؛ که از آن نگریختم؛ که یک دم عقب‌نشینی نکردم؛ که محکم ایستادم؛ که شهامت داشتم؛ که به فردا و فرداها نیندیشیدم... در این چند هفته انگار چند سال بزرگ شده‌ام؛ انگار که زندگی‌ام خیلی هم بی‌ثمر نبوده باشد. از یک لحظه و یک ساعت این ایام هم پشیمان نیستم... ممنونم خدا که بال و پرم را قوت و آسمان پر کشیدنم را وسعت بخشیدی... سپاسگزارم ای مهربان‌ترین مهربانانم.

  • اگنس

سکانس اول:
دوست داشتن!
+ بیا همین الان قال قضیه رو بکنیم.
- دو تا آدم عاقل که همدیگه رو دوست دارن، اینطوری از هم جدا نمی‌شن!
+ دو تا آدم عاقل که همدیگه رو دوست دارن، اصلا از هم جدا نمی‌شن!
- تو اصلاً نمی‌دونی آدم عاقل چیه!
+ همینطور که تو هم اصلاً نمی‌دونی دوست داشتن چیه!
[کافه ریک]

سکانس دوم:
هشتگ، یتیم‌شدگی!
در طی تمام این سال‌ها روال بر این بوده که مادر باشد و من نباشم. مدرسه باشم، دانشگاه باشم، سر کار باشم، میهمانی باشم، در سفر باشم، اما مادر خانه باشد... همیشه خانه باشد. این روزها که من هستم و او چند روزی رفته تا هوایش عوض شود، احساس یتیمی می‌کنم... احساس ناتوانی مطلق! صبح که بیدار می‌شوم و او نیست، حالم خراب می‌شود. خدایا؛ مرا با او امتحان نکن هرگز!

تمام روز My Least Favorite Life گوش کردم...

This is my least favorite life
The one where you fly and I don’t...

سکانس سوم:
برادرهای بی‌شعور!
شب پیش من می‌ماند که صبح زود با هم برویم. ساعت ۵ صبح که از حیاطشان رد می‌شویم، برادرش از بالا صدایش می‌کند و فریاد می‌زند که: این ساعت از کجا می‌آیی؟! با سرعتی باورنکردنی از پله‌ها پایین می‌آید. این وسط من هم فحش می‌خورم. هنگ می‌کنم. دست و پایم می‌لرزد. می‌ترسم. به این صحنه‌ها عادت ندارم. سیلی می‌خورد. برادر فریاد می‌زند: یک روز به عمرم مانده باشد، تو را می‌کشم! مادر واسطه می‌شود. می‌گوید: زودتر ازدواج کن و از اینجا برو. دختر اما، همچنان مغرورانه، فریاد می‌زند: معلوم است که می‌روم، اما نه با شوهر کردن!

تمام راه می‌خوانند و می‌رقصند و من در عجبم از این همه بی‌خیالی! فکر می‌کنم چه غیرتی است که لباست کوتاه باشد، مفسد فی‌الارضی؛ اما از صبح تا شب بروی سر کار و خرج برادر الدنگ را بدهی، وظیفه‌ات است!

سکانس چهارم:
جنگل... چشمه‌سار...
تمام روز اینجا بودم. اینجا پرسه می‌زدم. سیب وحشی و تمشک و ازگیل و سرخس دیدم و بوی گردو را تنفس کردم. به دور از هر گونه آثاری از تکنولوژی... روحم تازه شده بود، چنان که گویی تازه از مادر تولد یافته‌ام. کاش زمان همان جا و همان لحظه توقف می‌کرد و هرگز دوباره بیدار نمی‌شد.

  • اگنس

سکانس اول:
اگرچه مادر گرانقدرمان عادت جمع و جور کردن سر صبحی ظرف‌ها را ترک کرده، اما جارو برقی کشیدن و گردو آسیاب کردن اول صبح هنوز هم بخشی از امور جاری خانه‌ی ماست. امروز که بعد از مدت‌ها قصد داشتم ساعت ۶ از خواب بیدار شوم و کلی سفارش کردم که حتماً بیدارم کنند، نه تنها در اتاقم را بستند که صدا اذیتم نکند، بلکه اگر شما صدا از دیوار شنیدید، من هم از مادر گرامی شنیدم! خیلی هم خوب! به زیبایی یک ساعت دیر رسیدم!

سکانس دوم:
می‌گوید: «یک وقت به سرت نزند دیوانه شوی قبول کنی‌ها! این روزها دخترهای عاقل ازدواج نمی‌کنند!» می‌خندم...

سکانس سوم:
اگر به تناسخ اعتقاد داشته باشیم، به احتمال قوی من در سال‌های ۱۸۴۸ تا ۱۸۸۱ در آلمان می‌زیسته‌ام و به احتمال قوی‌تر یکی از case study های جناب لئوپولد فون زاخر-مازوخ بوده‌ام! (الکی؛ مثلاً نام کاملش را هم می‌دانسته‌ام!) اخیراً علائمی بسیار قوی از این مقوله را در لایه‌های عمیق‌تر روان خودم کشف کرده‌ام.

سکانس چهارم:
نمایندگی‌های محصولات ایرانی در سراسر کشور دلیل خوبی هستند برای خودداری از خرید کالای ایرانی! امروز نمایندگی محصولات هیمالیا و به تبع آن مسئولین این کارخانه به شکلی بسیار شیک و مجلسی توسط خانواده‌ی بنده شسته و در آفتاب پهن شدند! بی‌کفایت‌های بی‌لیاقت! البته که خانه از پای بست ویران است!

سکانس پنجم:
خوددرگیری خیلی بد است. داشتن احساسات دوگانه از آن هم بدتر است. از مترو که بیرون آمدم، تنها چیزی که به فکرم رسید، قدم زدن در ادامه‌ی مسیر بود. از مترو تا خانه پیاده رفتم؛ حتی از روی همان پل روگذر معروف (اینجا و اینجا) که روی بزرگراه تهران – کرج و روی آن راه‌آهنی کشیده شده که یک بار چیزی نمانده بود مرا به دیار باقی بفرستد و دیه‌ای هم به من و بازماندگانم تعلق نگیرد! تمام راه فکر کردم... به تمام آن احساسات ضد و نقیض...

بماند که وقتی درست وسط پل بودم، خواهر گرامی تماس گرفتند و به شیوایی فرمودند: «خیلی چاقی که پیاده‌روی هم می‌کنی!» و چون سوار بر خودرو بودند، قابلیت توقف روی پل و سوار کردن بنده را نداشتند!

سکانس ششم:
روزگار خوبی است این روزها... گویی که در خواب نازی باشم. هر آنچه را که می‌خواهم و اراده می‌کنم، موجود می‌شود... خدایا؛ می‌شود خواب نباشد؟ می‌شود همیشه زندگی همین اندازه دلچسب و گوارا باشد؟ می‌شود همیشه تو به جای هر دویمان، مراقب من و دلم و روحم و احساسم و غرورم باشی؟ سپاسگزار خواهم بود.

  • اگنس

!No Comment

۰۱
شهریور

ما بر درِ عشق، حلقه‌کوبان

تو قفـل زده، کلیـد برده...

  • اگنس

تمام هفته منتظر قورمه‌سبزی دور همی شب جمعه باشی، تمام روز با عطرش مست باشی، بعد موقع خوردن دریابی که مادر گرامی به جای نمک، اشتباهاً شکر روانه‌ی خورش به آن نازنینی نموده است!

هی وای من!!! گریه

  • اگنس

در همین جا و در همین لحظه، دنیا برای من از حرکت ایستاد، بدان سان که زمین و زمان بی‌معنا و بی‌مفهوم شد...

  • اگنس

!Farewell Technology

۲۵
مرداد

سکانس اول:
آرشیو نوشته‌های فیسبوکم را تمام و کمال خواندم. بعد اکانتم را بستم. وایبر را نیز هم...

سکانس دوم:
به دعوت دوستان آخر شب رفتیم پارک. تازه آنجا از حضور جماعتی به غایت بی‌شعور باخبر شدم. نمی‌شد تنها برگردم. تا ساعت ۳ بامداد به طرز وحشتناکی همه چیز را تحمل کردم و در جواب تمام نمک‌پرانی‌هایشان فقط نیشخند زدم. بی‌ثمرترین لحظات عمرم بود! به پاس شب‌زنده‌داری احمقانه‌ی آن شب، تا عصر روز بعد سردرد داشتم!

سکانس سوم:
یک مانتوی شیک سورمه‌ای (از این طرح‌های یقه کتی) خریده‌ام. راهنمایی کنید با چه چیز ست شود بهتر است.

سکانس چهارم:
یکی هست در گوگل پلاس زیادی در یک مقطع گیر می‌کند و در مورد یک موضوع واحد حدود یک ماه مطلب می‌نویسد. کاش راهی باشد بشود Mute اش کنم دیگر نوشته‌هایش را نبینم!

سکانس پنجم:
تمام آنچه را که امروز دارد اتفاق می‌افتد، دیشب در خواب دیدم. آیا این نشانه‌ها کافی نیست؟ چرا ایمان نمی‌آورید؟ خواهرم، حجابت را رعایت کن!‌

  • اگنس