به خودم سیلی میزدم، دردم میگرفت و از اینکه میفهمیدم خواب نبودهام، بیشتر دردم میگرفت. فکر میکردم دوستیم... رفیقیم. اما انگار هیئت مرگ دادگاه انقلاب بود. بریدند، دوختند، تنم کردند، متهمم کردند، حکم دادند، و پیش از آنکه صدای اعتراضم به گوش کسی برسد، در راهروها تیربارانم کردند. و من همان لحظه، همان جا، چندین و چند بار مُردم... نمیدانستم میشود رفیق را هم بیخ دیوار گذاشت و گلویش را فشار داد و به او حمله کرد.
دردش از همه دردها سختتر بود، انگاری سنگ لحد روی قلبم گذاشته بودند؛ نفسم بالا نمیآمد. انگاری میله در قلبم فرو کرده بودند؛ به وحشتناکترین شکل ممکن تیر میکشید. اما این دردها متأسفانه آدم را نمیکُشد! تلخ تر اینجاست که بیرون آوردن این میله از درون قلبم، از فرو کردن آن نیز دردناکتر و کُشندهتر است.
حالا، ولی، حقیقت با دست و پای زخمی و خونآلود در مقابل چشمانم رژه میرود. همیشه همین جا بوده، اما من ندیده بودمش. الان انگار که با تیغ یا که با چاقو، چشمهای کورم را باز کرده باشم...
از تمام لحظههایم، از تمام زندگیام، از تمام خاطراتم، تنها یک سایه روی سنگفرش خیابان ماند...
- ۰ نظر
- ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۶
- ۸۴ نمایش