حتی ساعت پرواز رفت و برگشتمان هم یکی نبود. تمام کاتالوگهای نمایشگاهی در چمدان من بود. گفت: رسیدی تهران، در فرودگاه بمان تا من هم برسم و هم وسایل را تحویل بگیرم و هم خودت را تا خانهتان ببرم! گفتم: اگر پسرعمهام شیفت نبود و حسش را داشتم، میمانم! پرواز من قبل از ساعت 2 در تهران به زمین نشست. دست مأمورین عزیز فرودگاه هم درد نکند، این بار هم دستهی چمدانم را شکسته بودند و پایهاش هم درآمده بود و خلاصه چمدان به آن سنگینی با آن هم کتاب و کتابچه داخلش قادر به ایستادن نبود. پسرعمهی گرامی هم تلفنش را جواب نمیداد و بعدها اعلام کرد که شیفت نبوده و در منزل استراحت میکرده است! از شدت گرسنگی و تشنگی و خستگی در حال احتزار بودم، اما ماندم... از ساعت 2 بعدازظهر تا 11 شب تنها و خسته و گرسنه در سالن انتظار فرودگاه نشستم. بماند که هر ساعت پروازهای جده و نجف و کربلا مینشستند و سه برابر تعداد مسافرین، جمعیت مستقبلین در فرودگاه هیاهو میکردند و گویا قصد داشتند تمام خاطراتشان را هم همان جا تعریف کنند.
بعد در این بین... خانم نسبتاً جوانی نشست کنارم و از ساعت پروازها پرسید و سر حرف باز شد. گفت که مسافری از کربلا دارد و برای استقبال از او آمده است. هر جملهای که میگفت، خلافش سنگینتر میشد. خود آن خانم چند سال پیش از همسرش جدا شده بود و دو پسر 16 و 14 ساله داشت که هر دو نزد پدرشان بودند. حالا همسر موقت مردی شده بود که خودش همسر و دو دختر 8 و 3 ساله داشت! وای که چه تصور دردناکی بود برای من! با این خیانت، حالا کربلا هم رفته بود!! قرار بود پروازشان ساعت 7 بنشیند و خانم قصهی ما هم از ساعت 2 با دستهگل برای دیدن مردی آمده بود که قرار بود تمام اعضای خانوادهاش دنبالش بیایند. پرسیدم: حالا چرا انقدر زود آمدهای؟ گفت: به همان دلیلی که تو ساعتهاست اینجا نشستهای! بعد فک من از شدت بهت با زمین اصابت کرد!!! اما ترجیح دادم بحث نکنم. او که مرا نمیشناخت؛ پس لزومی هم نداشت از خودم چیزی بگویم. حدود ساعت 7 پروازشان نشست. مرد را دیدم، همسرش را، دخترانش را... دختر کوچکش از شدت زیبایی بسان فرشتهها بود. حس آن خانم را درک میکردم اما این را هم میدانستم که چیزی جز عذاب در این میان سهم او نمیشد. رفت و مرد را دید و بعد هم آمد پیش من و زد زیر گریه که نمیخواهمش و از این حرفها! گفتم: خواسته شدن همیشه حس خوبیست، اما در حاشیه بودن نه! گفت: کسی که در حاشیه است، من نیستم؛ آن زن است! گفتم: خودفریبی نکن! آن زن در این سالن جلوی چشم هزاران نفر همسرش را در آغوش میکشد و میبوسد؛ اما تو چطور؟ میتوانی بروی و حتی به او سلام کنی؟! نگاهم کرد و گفت: میدانم که در زندگیاش کمبود دارد! گفتم: تو مسئول کمبودهای زندگی مردم نیستی! گفتم: فقط ببین که در این رابطه چه چیزهایی به دست میآوری و چه چیزهایی را از دست میدهی! بعد تصمیم بگیر که باید بمانی یا نه! و ناخودآگاه به او، به آن مرد، به همسرش، و به فرزندانش نگاه میکردم. نیم ساعتی نشست و سیر گریه کرد و رفت! من هم با افکار خودم سرگرم شدم. به حرفهایی که روز نمایشگاه در سالن استراحت زده بود. که خانم ف گفته میدانم خانم دال (یعنی من) را میفرستی دبی! و من فکر میکردم که خب... بداند! چه اهمیتی دارد! گفتم: اگر دوست دارند، آنها را بفرست! چیزی فراتر از حمّالی و استرس که نیست! چیزی نگفت...
باز هم من ماندم و خستگی و گرسنگی و یک چمدان شکستهی سنگین... پیام فرستاد که یکی از دوستان همکار را در اینجا دیدهام و دارد همراه من میآید! ماتم برد! آن همه ساعت منتظر نمانده بودم که آخر سر هم قایمموشک بازی درآورم! ساعت 10 شب پروازش به زمین نشست. دیدمش از گیت بیرون آمد و به طرف در خروج رفت. از جایم تکان نخوردم. فکر میکردم الان تماس میگیرد و میگوید که بیا بیرون! اما خبری نشد. به آن حس وحشتناک خستگی و گرسنگی، حالا سرما هم اضافه شده بود. خودم زنگ زدم. جواب نداد. ده دقیقه بعد پیام فرستادم. باز هم جواب نداد. ده دقیقه بعد باز هم زنگ زدم و با خودم فکر کردم اگر باز هم خبری از او نشد، خودم تاکسی میگیرم و میروم و به دَرَک که مجبور میشود 150 هزار تومان کرایه تاکسی فرودگاه را بدهد! بعد زنگ زدم. آقایی گوشی را برداشت. فکر کردم اشتباه گرفتهام. عذرخواهی کردم و قطع کردم. دوباره زنگ زدم. همان آقا گوشی را برداشت و گفت: خانم، من این گوشی را در فرودگاه پیدا کردهام و میبرم تحویل نگهبانی میدهم! گفتم: نه، من در فرودگاهم، به من بدهید. خلاصه فوراً با آن همه بار و بندیل به پارکینگ فرودگاه رفتم و گوشی را تحویل گرفتم. بعد هم با آسانسور برگشتم بالا و به اطلاعات رفتم و خواستم که نامش را پیج کنند. که دیدم خودش هم دارد از دور میآید. دستم را تکان دادم و مرا دید. گوشی را نشانش دادم. گفت: این دست تو چه کار میکند؟! داستان را گفتم. خلاصه به پارکینگ رفتیم و سوار شدیم و بنده ساعت 1 بامداد در نهایت گرسنگی و خستگی به خانه رسیدم و او هم کاتالوگها و سایر وسایلی را که دست من بود، تحویل گرفت و رفت.
-------
پینوشت: دو روز بعد دوباره زنگ زد که بگو خانم ت برایت ویزا بگیرد. هفتهی بعد باید بروی دبی. گفتم: من خستهام. بگو بچهها بروند که تازه استقبال هم کردهاند. گفت: نه؛ آنها از پس این کار برنمیآیند. کار خودت است و خودت باید بروی و پولش را میدهم و از این حرفها! گفتم: ارزش پولی برایم ندارد، اما اگر قرار است الان هم که در آن جهنم نیستم، باز هم از اطرافیان تو آسیب ببینم، همه چیز را رها میکنم! و دیگر چیزی نگفت و چیزی نگفتم!