در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه زمانی...

۲۹
بهمن

یه زمانی تلویزیون نبوده، تلفن نبوده، سینما نبوده، ماشین نبوده، هواپیما نبوده، برق نبوده، حتی تو خونه‌ها آب هم نبوده... یه زن بوده با یه مرد...

دنیا خیلی بزرگ بوده و زمان خیلی زیاد.

کی می‌دونه؟! شاید اون موقع‌ها جا برای عشق بیشتر بوده.

  • اگنس

یکی رو پیدا می‌کنی که همه اون چیزایی که می‌خوای، دقیقاً همه‌شون رو داره... اون وقت می‌بینی طرف یا صاحاب داره، یا می‌ذاره می‌ره، یا هیچوقت نمی‌تونی به دستش بیاری!...

باقی عمرت پای این تلف می‌شه که بقیه رو با اون مقایسه می‌کنی و تقریباً دیگه هیچوقت نمی‌تونی یکی مثل اون رو پیدا کنی!...

مشکل اینجاست که همون اول اون یه نفر رو پیدا کردی!... اگه پیدا نمی‌کردی، حداقل می‌تونستی تصور کنی شاید همچین آدمی وجود نداره... ولی وقتی هست و...

بی‌خیال!...

  • اگنس

!Name-Fascination

۲۵
بهمن

یعنی اگه قرار باشه بنده یه روزی یک (یا چندین) دختر داشته باشم، جای اسم توی شناسنامه‌هاشون باید عدد بذارم. صبا ۱، صبا ۲، صبا ۳ و الی آخر... از بدو تولد تا همین امروز هم نتونستم با هیچ اسم دیگه‌ای تو زندگیم ارتباط برقرار کنم. هیچ جوره! چرا عایا؟!

و البته همچنین است در مورد نام پسران. با این تفاوت که اون‌ها فقط شماره‌اند، دیگه صبا ضمیمه‌شون نیست!

  • اگنس

زنگ زد. با عصبانیت گفت: این داریوش احمق بعد از ساعت کاری نمی‌ره خونه که من مثل آدم به تو زنگ بزنم و کارها رو توضیح بدم!

+ خب بهش بگو بعد از پایان وقت اداری بره!
- من که نمی‌تونم به مرد ۵۳ ساله بگم پاشو برو خونه‌تون که!! خودش باید شعورش برسه. اگه من تا ۱۰ شب بمونم شرکت، اون هم با من می‌مونه!
+ دیگه من مسئول این موارد نیستم!
- حالا کاری هم نداره‌ها!! علافه!
+ آره خب؛ چهار تا علاف دور خودت جمع کردی، بعد چون حریفشون نمی‌شی، غرغرات رو سر من خالی می‌کنی!!

فکر کنم لال شد...

  • اگنس

درد عشق...

۱۷
بهمن

قلبم آتش گرفته بود. دردش از همه‌ی دردها شدیدتر بود. می‌خواستم بمیرم، اما زنده بودم. وقت‌های دیگری هم بود که می‌خواستم بمیرم، اما باز هم زنده ماندم. اما نظر آن روزم هیچ وقت عوض نشد. درد عشق از همه‌ی دردها سخت‌تر است؛ اما تجربه ثابت کرده که آدم را نمی‌کشد...

  • اگنس

فردای آن روز گلویم چرک کرد.
توی رختخواب مانده بودم، تب‌کرده و رنجور.
چیزی از او در تنم مانده بود؛
ویروسی زنده که برخلاف «ما» داشت نفس می‌کشید.

همیشه فردای آن روز چیزی درون من دارد فریاد می‌کشد،
برخلاف من که دارم پشت پنجره در سکوت سیگار می‌کشم.
لعنت به همه‌ی فرداهای آن روز...

[از پلاس بهار]

  • اگنس

حتی ساعت پرواز رفت و برگشتمان هم یکی نبود. تمام کاتالوگ‌های نمایشگاهی در چمدان من بود. گفت: رسیدی تهران، در فرودگاه بمان تا من هم برسم و هم وسایل را تحویل بگیرم و هم خودت را تا خانه‌تان ببرم! گفتم: اگر پسرعمه‌ام شیفت نبود و حسش را داشتم، می‌مانم! پرواز من قبل از ساعت 2 در تهران به زمین نشست. دست مأمورین عزیز فرودگاه هم درد نکند، این بار هم دسته‌ی چمدانم را شکسته بودند و پایه‌اش هم درآمده بود و خلاصه چمدان به آن سنگینی با آن هم کتاب و کتابچه داخلش قادر به ایستادن نبود. پسرعمه‌ی گرامی هم تلفنش را جواب نمی‌داد و بعدها اعلام کرد که شیفت نبوده و در منزل استراحت می‌کرده است! از شدت گرسنگی و تشنگی و خستگی در حال احتزار بودم، اما ماندم... از ساعت 2 بعدازظهر تا 11 شب تنها و خسته و گرسنه در سالن انتظار فرودگاه نشستم. بماند که هر ساعت پروازهای جده و نجف و کربلا می‌نشستند و سه برابر تعداد مسافرین، جمعیت مستقبلین در فرودگاه هیاهو می‌کردند و گویا قصد داشتند تمام خاطراتشان را هم همان جا تعریف کنند.

بعد در این بین... خانم نسبتاً جوانی نشست کنارم و از ساعت پروازها پرسید و سر حرف باز شد. گفت که مسافری از کربلا دارد و برای استقبال از او آمده است. هر جمله‌ای که می‌گفت، خلافش سنگین‌تر می‌شد. خود آن خانم چند سال پیش از همسرش جدا شده بود و دو پسر 16 و 14 ساله داشت که هر دو نزد پدرشان بودند. حالا همسر موقت مردی شده بود که خودش همسر و دو دختر 8 و 3 ساله داشت! وای که چه تصور دردناکی بود برای من! با این خیانت، حالا کربلا هم رفته بود!! قرار بود پروازشان ساعت 7 بنشیند و خانم قصه‌ی ما هم از ساعت 2 با دسته‌گل برای دیدن مردی آمده بود که قرار بود تمام اعضای خانواده‌اش دنبالش بیایند. پرسیدم: حالا چرا انقدر زود آمده‌ای؟ گفت: به همان دلیلی که تو ساعت‌هاست اینجا نشسته‌ای! بعد فک من از شدت بهت با زمین اصابت کرد!!! اما ترجیح دادم بحث نکنم. او که مرا نمی‌شناخت؛ پس لزومی هم نداشت از خودم چیزی بگویم. حدود ساعت 7 پروازشان نشست. مرد را دیدم، همسرش را، دخترانش را... دختر کوچکش از شدت زیبایی بسان فرشته‌ها بود. حس آن خانم را درک می‌کردم اما این را هم می‌دانستم که چیزی جز عذاب در این میان سهم او نمی‌شد. رفت و مرد را دید و بعد هم آمد پیش من و زد زیر گریه که نمی‌خواهمش و از این حرف‌ها! گفتم: خواسته شدن همیشه حس خوبی‌ست، اما در حاشیه بودن نه! گفت: کسی که در حاشیه است، من نیستم؛ آن زن است! گفتم: خودفریبی نکن! آن زن در این سالن جلوی چشم هزاران نفر همسرش را در آغوش می‌کشد و می‌بوسد؛ اما تو چطور؟ می‌توانی بروی و حتی به او سلام کنی؟! نگاهم کرد و گفت: می‌دانم که در زندگی‌اش کمبود دارد! گفتم: تو مسئول کمبودهای زندگی مردم نیستی! گفتم: فقط ببین که در این رابطه چه چیزهایی به دست می‌آوری و چه چیزهایی را از دست می‌دهی! بعد تصمیم بگیر که باید بمانی یا نه! و ناخودآگاه به او، به آن مرد، به همسرش، و به فرزندانش نگاه می‌کردم. نیم ساعتی نشست و سیر گریه کرد و رفت! من هم با افکار خودم سرگرم شدم. به حرف‌هایی که روز نمایشگاه در سالن استراحت زده بود. که خانم ف گفته می‌دانم خانم دال (یعنی من) را می‌فرستی دبی! و من فکر می‌کردم که خب... بداند! چه اهمیتی دارد! گفتم: اگر دوست دارند، آنها را بفرست! چیزی فراتر از حمّالی و استرس که نیست! چیزی نگفت...

باز هم من ماندم و خستگی و گرسنگی و یک چمدان شکسته‌ی سنگین... پیام فرستاد که یکی از دوستان همکار را در اینجا دیده‌ام و دارد همراه من می‌آید! ماتم برد! آن همه ساعت منتظر نمانده بودم که آخر سر هم قایم‌موشک بازی درآورم! ساعت 10 شب پروازش به زمین نشست. دیدمش از گیت بیرون آمد و به طرف در خروج رفت. از جایم تکان نخوردم. فکر می‌کردم الان تماس می‌گیرد و می‌گوید که بیا بیرون! اما خبری نشد. به آن حس وحشتناک خستگی و گرسنگی، حالا سرما هم اضافه شده بود. خودم زنگ زدم. جواب نداد. ده دقیقه بعد پیام فرستادم. باز هم جواب نداد. ده دقیقه بعد باز هم زنگ زدم و با خودم فکر کردم اگر باز هم خبری از او نشد، خودم تاکسی می‌گیرم و می‌روم و به دَرَک که مجبور می‌شود 150 هزار تومان کرایه تاکسی فرودگاه را بدهد! بعد زنگ زدم. آقایی گوشی را برداشت. فکر کردم اشتباه گرفته‌ام. عذرخواهی کردم و قطع کردم. دوباره زنگ زدم. همان آقا گوشی را برداشت و گفت: خانم، من این گوشی را در فرودگاه پیدا کرده‌ام و می‌برم تحویل نگهبانی می‌دهم! گفتم: نه، من در فرودگاهم، به من بدهید. خلاصه فوراً با آن همه بار و بندیل به پارکینگ فرودگاه رفتم و گوشی را تحویل گرفتم. بعد هم با آسانسور برگشتم بالا و به اطلاعات رفتم و خواستم که نامش را پیج کنند. که دیدم خودش هم دارد از دور می‌آید. دستم را تکان دادم و مرا دید. گوشی را نشانش دادم. گفت: این دست تو چه کار می‌کند؟! داستان را گفتم. خلاصه به پارکینگ رفتیم و سوار شدیم و بنده ساعت 1 بامداد در نهایت گرسنگی و خستگی به خانه رسیدم و او هم کاتالوگ‌ها و سایر وسایلی را که دست من بود، تحویل گرفت و رفت.

-------

پی‌نوشت: دو روز بعد دوباره زنگ زد که بگو خانم ت برایت ویزا بگیرد. هفته‌ی بعد باید بروی دبی. گفتم: من خسته‌ام. بگو بچه‌ها بروند که تازه استقبال هم کرده‌اند. گفت: نه؛ آنها از پس این کار برنمی‌آیند. کار خودت است و خودت باید بروی و پولش را می‌دهم و از این حرف‌ها! گفتم: ارزش پولی برایم ندارد، اما اگر قرار است الان هم که در آن جهنم نیستم، باز هم از اطرافیان تو آسیب ببینم، همه چیز را رها می‌کنم! و دیگر چیزی نگفت و چیزی نگفتم!

  • اگنس

آیا کسی نیست که بازگشتمان را به میهن نازنین و چهار فصل و گل و بلبلمان خوش‌آمد بگوید؟!

به راستی که دلمان برای این سرزمین ضعف رفته بود.

  • اگنس