در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هویت و فرهنگ» ثبت شده است

چی بگم!... :(

۱۰
شهریور

کاش مُد می‌شد همدیگه رو دوست داشته باشیم. کلیپس نیم متری روی سرمون باشه، ولی نسبت به هم نفرت نداشته باشیم. مارک شورت آدیداسمون از بالای شلوار جین‌های فاق کوتامون بزنه بیرون، ولی تصادف که می‌کنیم، به هم فحش مادری ندیم. پیاده شیم، طرف رو بغل کنیم و بگیم آقا صبر کنیم افسر بیاد...

[از پلاس بهار]

--------------

پی‌نوشت: مطلبی در گوگل پلاس بود در مورد تجارب زنان در خصوص آزارهای نگاهی، کلامی و تماسی هر روزه در هر جایی از زندگی روزمرّه‌شان. خیلی بد بود، از این جهت که بی‌شک همه‌ی ما یک روزی یک جایی نوعی از این آزارها را تجربه کرده‌ایم. زن بودن در ایران خیلی سخت است... خیلی سخت!

بعداً نوشت: هر وقت مادرها یاد گرفتند که زن گرفتن چاره‌ی اعتیاد پسرانشان نیست، حتماً پدرها هم یاد می‌گیرند که شوهر کردن چاره‌ی سرکشی دخترانشان نیست!
[Sa Ye]

بعدتر نوشت: هنوز هم بعد از این همه سال تنهایی سفر کردن، ماجرای سفرهای کاری شرکت برای مادر گرانقدرمان لاینحل باقی مانده است. به محض اقدام برای ویزا با این سؤال مواجه می‌شوم که: «چرا می‌روی؟ لازم است بروی؟ مطمئنی نمی‌شود نروی؟» البته ناگفته نماند که این سرکش حقیر از عنفوان کودکی عادت به اجازه گرفتن نداشته و اصولاً صرفاً اطلاع‌رسانی نموده‌ام!

  • اگنس

کلاس‌های درس دوران دانشجویی ما از هم جدا نبود، اما دخترها طبق عادت در ردیف‌های جلو می‌نشستند و پسرها در ردیف‌های عقب‌تر. در جلسه‌ی اول کلاس آیین‌نامه‌ی رانندگی، مربی مربوطه فرمودند لطفاً آقایان در ردیف‌های جلو بنشینند و خانم‌ها در ردیف‌های عقب‌تر! و ادامه دادند که برای ایشان اهمیتی ندارد، منتها چون بخش‌نامه است، اگر بر حسب اتفاق ناگهان بازرس از راه برسد، ایراد می‌گیرد و ایشان توبیخ خواهند شد!

جلسه‌ی آخر بنده خدمت مدیر آموزشگاه عرض کردم که به اطلاع مراتب بالاتر برسانند که بخش‌نامه‌شان را عوض کنند! این مصوبه‌ی مضحک و احمقانه را هر کسی که مطرح، تأیید و تصویب کرده، از حداقل میزان شعور برخوردار نبوده است. دخترها در ردیف‌های عقب می‌نشستند و به واسطه‌ی بلندتر بودن قد آقایان، عملاً چیزی از تخته و مربی و نوشته‌هایش دیده نمی‌شد (تازه من که از بقیه بلندتر بودم هم این مشکل را داشتم، وای به حال سایرین!)، بعد ماشاءالله به لطف پوشش بسیار مناسب آقایان و شلوارهای فاق‌بلند (!!!) و پیراهن‌ها و تی‌شرت‌های بلندترشان (!!!) نمی‌توانید حتی تصور کنید که بانوی ایرانی با چه صحنه‌ی فجیعی مواجه می‌شد! تهوع‌برانگیز بود!!! دست‌کم می‌شد خانم‌ها جلو بنشینند تا هم با آقایان تناسب قدی بیشتری داشته باشند، و هم اینکه چون پوشش مانتو و در برخی موارد چادر داشتند، آقایان محترم عملاً با صحنه‌ی بد یا نعوذ بالله تحریک‌کننده‌ای مواجه نمی‌شدند. موهای خانم‌ها هم که از پشت سرشان بیرون نیست! آرایششان هم که مربوط به چهره است و از پشت سر چیزی برای بر باد دادن ایمان سست‌عنصران ندارد.

در حالت دیگر می‌شد خانم‌ها و آقایان در سمت چپ و راست کلاس بنشینند. در بدترین وضعیت خب می‌شد اصلاً کلاس پسرانه و دخترانه را از هم جدا کرد و انقدر هنرجوها را زجر نداد!

عقل که نباشد، جان فرد نه، جان اطرافیان در عذاب است متأسفانه!

  • اگنس

سکانس اول:
پس از سه روز تلاش بی‌وقفه، امروز عصر ترجمه‌ی فارسی به انگلیسی کتاب چاپ شده‌ی زندگی یکی از کنش‌گران موفق اقتصادی ایرانی‌تبار مقیم آمریکا توسط بنده به پایان رسید. نسخه‌ی انگلیسی این کتاب قرار است در ایالات متحده چاپ و منتشر گردد. برای امضا گرفتن لطفاً یک صف مرتب تشکیل دهید. اگر حس می‌کنید به قدر کافی پز نداده‌ام، بفرمایید تا اقدامات لازم اتخاذ گردد. با تچکر! 

پی‌نوشت: نفس شما هم موقع خواندن جمله‌ی اول بند آمد؟ D:

سکانس دوم:
دم دوستان خارجی گرم که انصافاً هیچگاه تعارف و قصه‌بافی در کارشان نبوده است. (دست‌کم این دو سه نفری که در دایرۀ رفاقت من قرار دارند، از این دست‌اند.) قبل از پذیرفتن کار ترجمۀ این کتاب از پاتریک (که پدربزرگ مجازیمان شده است) پرسیدم آیا برایش مقدور است پس از اتمام کار، یک دور آن را روخوانی و ایرادات احتمالی مربوط به حروف اضافه، یا افعال دوکلمه‌ای، یا اصطلاحات، و در کل مواردی از این قبیل  را در آن برطرف نماید، و او با اشتیاق پذیرفت. و چقدر برای من ارزشمند بود این پاسخ، زمانی که از جانب من نه منفعتی به او می‌رسد، نه درآمدی برای او دارد، و نه چیزی به دانش یا زبان او می‌افزاید و تازه کلی هم انرژی مثبت ضمیمۀ صحبت‌هایش می‌کند و لذت می‌بری از این که کسی هست که می‌توانی هر لحظه رویش حساب کنی و منتی بر تو ندارد و بدهکارش نخواهی شد... [یاد آن ایمیل «غرب‌زده باشیم، اما به طور کامل...» افتادم! و نیز به یاد دوست بامعرفتی که ۴ ماه پیش مبلغی به امانت گرفت تا از جیب بنده برای دوست‌پسرش کادوی تولد بخرد و فردای آن روز با من تسویه کند! امروز بعد از گذشت این همه مدت، حتی روی خودش را هم ندیده‌ام دیگر!]

سکانس سوم:
اختلاف ساعت ۱۱ ساعته‌ی ایران و ایالت فونیکس آمریکا حداقل در این مورد، خیلی ایدۀ خوب و به‌دردبخوری بود. از صبح زود مشغول اتمام ترجمه بودم و پاتریک خان (رفیق آمریکایی‌مان) در خواب ناز بود، حالا بنده تشریف مبارک به رختخواب می‌برم و پاتریک به ویرایش نهایی فایل ترجمه شده خواهد پرداخت.

سکانس چهارم:
هیچ چیز به اندازۀ خوشنویسی، آن هم با خودکار، آن هم به صورت شکستۀ تحریری، روح مرا آرام نمی‌کند. به محض پایان یافتن برنامۀ کذایی رانندگی، به طور جدی آن را پیگیری خواهم کرد. نمی‌گذارم قلمم جایش  را به کارد آشپزخانه بدهد... یادت هست؟!

  • اگنس

ای مردم؛

بدانید و آگاه باشید که سیل و باقی بلایای طبیعی، به جز بی‌حجابی و فساد و بی‌تربیتی دختران و پسران آن مملکت، به دلایل دیگری از جمله: قطع بی‌رویه‌ی درختان، جنگل‌زدایی، بیابان‌زایی، از بین بردن منابع آب زیرزمینی، ساخت و ساز غیرقانونی در مراتع و نیز در حریم رودخانه‌ها و موارد بی‌شمار دیگری بستگی دارد!

گفتم که در جریان باشید...

--------------

پی‌‌نوشت: سال‌ها پیش در یک تبلیغ هندی، مرد جوانی را به تصویر کشیده بودند که روی شاخه‌ی درختی نشسته بود و از سیل پناه گرفته بود. زیرش نوشته بودند: Save trees, trees will save you
به خاطر طبیعت سبز نه، به خاطر جان خودمان به طبیعت رحم کنیم.

  • اگنس

دو قایق کنار هم ایستاده بودند که یکی پشت جبهه می‌رفت و دیگری سمت عملیاتی بی‌بازگشت.
راوی می‌گفت: دو دل بودم؛ یک پایم در این قایق بود و یک پایم در آن قایق.
شهید (که نامش خاطرم نیست) به راوی می‌گوید: یک پایت را بردار!...

حالا هم یکی باید پیدا شود تا به بعضی از ما بگوید: یک پایت را بردار...

بگوید:

تویی که پیش از ماه رمضان یخچالت را از گوشت و مرغ پر کرده‌ای؛ از طرفی به هیچ مرجعی هم اعتقاد نداری، ولی روز عید فطر منتظری ببینی مراجع چه تصمیمی می‌گیرند تا بفهمی چند کیلو گندم باید فطریه بدهی!... یک پایت را بردار...

تویی که می‌گویی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیش است، ولی ارثیه‌ی خواهرت را نصف داده‌ای، یک پایت را بردار...

آهای خانم! خواهرم! تویی که هم می‌خواهی امتیاز زن شرقی را داشته باشی و مهریه‌ات را بگیری، و هم از مزایای زن غربی بهره‌مند باشی؛ ولی به جای مشارکت در تولید، هفته‌ای یک بار فیس‌بوک شوهرت را چک می‌کنی... یک پایت را بردار...

داداشم! نمی‌توانی یک زن باربی بگیری و هر روز برایت (میزان پلی) کند، و در عین حال بوی قرمه‌سبزی‌اش در راهروی خانه‌ات بپیچد و بدون اجازه‌ات خرید نرود و... ولی با هم بنشینید اندر وصف سکوت سمفونی بتهون صحبت کنید... یک پایت را بردار...

روشنفکر امروز! دانشجوی دیروز! نمی‌توانی برای رسیدن به دوره‌ی تحصیلی بالاتر، جزوه‌هایت را از هم اتاقی‌ات پنهان کنی و الآن در شبکه‌های اجتماعی اندر وصف خساست ایرانی‌ها و open بودن خارجی‌ها سر به فیس‌بوک بکوبی! یک پایت را بردار...

استاد گرامی! پژوهشگر ارجمند! شما هم نمی‌توانی تابلوی «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء» را به دیوار خانه‌ی ۴۰۰ متری‌ات بکوبی، در حالی که افزایش حقوق استادتمامی‌ات، از مقالات دانشجوهایت به دست آمده... با عرض پوزش شما هم یک پایت را بردار...

حاجی‌بازاری دیروز و بیزینس‌‌من امروز! تویی که عمراً بتوانی رادیکال ۴/۲ را حساب کنی، و می‌خواهی از احترام یک دانشگاهی برخوردار شوی... شما حتماً یک پایت را بردار...

نماینده‌‌ی عزیز! تویی که پول تبلیغات میلیاردی‌ات را «هبه» گرفته‌ای؛ نمی‌توانی بعداً رانت ندهی و عضو کمیته‌ی حقیقت‌یاب اختلاس باشی! اگر به شما برنمی‌خورد، شما هم یک پایت را بردار...

آدم‌هایی که می‌خواهند در هر دو قایق باشند، کارشان بسان راننده‌ی خودرویی هستند که هم به چپ راهنما می‌زند و هم به راست! و راننده‌ی پشت سری حتماً می‌فهمد که حال راننده‌ی جلویی خوب نیست...

ما خیلی وقت‌ها حالمان خوب نیست!

  • اگنس

سال سوم دانشگاه، بعد از تعطیلات عید که کلاس‌ها دوباره روی روال افتاد، استاد زبان فرانسه‌مان از بچه‌ها پرسید: «چه کسانی سریال 'مرد هزار چهره' را تماشا کردند؟» جز عده‌ای اندک، کسی دستش را بالا نبرد. استاد در کمال آرامش ادامه داد: «ایرادی ندارد. شما عوامید. برنامه‌ای که عوام آن را درک نکنند و نپسندند، یک برنامه‌ی ممتاز است!» و آنهایی که دستشان را بالا نبرده بودند، به تماشای در و دیوار مشغول شدند...

عکس این جمله‌ی قصار هم دقیقاً بامعنی و صادق است. یعنی یک اثر سطح پایین، اعم از کتاب، فیلم، موسیقی، نقاشی، سریال، یا هر اثر هنری با هر سبک و سیاق دیگری نیز صرفاً مورد پسند عوام است. برنامه، کتاب یا هر نوع اثر دیگری که مورد توجه مخاطب عام قرار گیرد و مدعی جذب مخاطب میلیونی باشد، الزاماً برنامه‌ی سطح بالا و خاصی نبوده و نیست. سطح یک برنامه را باید از سطح اکثریت مخاطبان آن درک کرد.

مخاطبان برنامه‌ی ناز (!!!) ماه عسل، کسی شما را از تماشای آن منع نکرده و نمی‌کند. ما هم اگر به هر دلیلی از آن خوشمان نمی‌آید، در نهایت تماشا نمی‌کنیم و موضوع به همین سادگی حل می‌شود. اما لطفاً برای قانع کردن ما در راستای عشق‌ورزی به جناب احسان خان و برنامه‌اش، از دلیل مضحک «برنامه‌ای با مخاطب میلیونی و در نتیجه پرحاشیه» استفاده نکنید. این دلیل، بیش از خود برنامه انزجارآور است!

  • اگنس

رقت‌انگیزتر از احسان علیخانی، آدم‌هایی هستند که حاضرند به عنوان میهمان در برنامه‌ی وی حاضر شوند و به سادگی شأن انسانی خود را زیر پا بگذارند و با بدبختی‌هایشان شو آف کنند. [با اقتباس از نوشته‌ی یکی از دوستان]

لطفاً به دفاع از این آقا پسر سوسول خودنما برنخیزید! کسی به کسی توهین نکرده است! با بیننده‌ها هم کاری نداریم. سلیقه‌ی عموم را نمی‌شود تغییر داد. مردم مختارند هر چه دوست دارند، تماشا کنند. من هم مختارم اگر از این برنامه و آن مجری بی‌نمکش خوشم نمی‌آید، تماشا نکنم. اما بحث فقط این نیست! بحث بر سر روش برنامه‌سازی است. بحث بر سر این است که چرا باید آنقدر به بی‌ارزش شدن خودمان و زیر پا گذاشتن شأن انسانی‌مان تن دهیم که بیاییم و بدون فکر به نتیجه‌ی کارمان، برای میلیون‌ها نفر از بدبختی‌ها و حماقت‌هایمان بگوییم!

ماه عسل «اپرا شو» نیست و جناب احسان خان هم «اپرا وینفری» نیست! او که از مادر معتاد حاضر در برنامه‌اش می‌پرسد: «شما وقتی نشئه می‌شدی، چگونه کودکت را شکنجه می‌کردی؟» شعورش به درک نگاه آن کودک ترسان نمی‌رسد که ببیند با هر واژه‌ی مادرش چگونه بندبند وجودش به لرزه می‌افتد و چه نگاه حقارت‌باری را از سوی بیننده به خود جلب می‌کند! او که کودکی را کادوپیچ می‌کند و به خانواده‌ای بی‌فرزند هدیه می‌کند، شعور درک شأن انسانی آن کودک را ندارد که بسان هندوانه یا عروسکی بی‌اراده و صرفاً برای گوگوری مگوری‌تر کردن جناب احسان خان به بازی گرفته شده است! او که جوانی را با حماقت پریدن از ایوان به بهانه‌ی اثبات عشق (!!) مضحکه‌ی تیتر روزنامه‌ها و جوک‌های وایبری می‌کند، شعور درک شرایط فردی آن جوان (با وجودی که در حماقتش تردیدی نیست) در محیط خانواده و محل کار و ... را ندارد. او که زنی مبتلا به ایدز را به همراه دو فرزندش جلوی دوربین می‌نشاند و آنچه را که کودکان آن زن برای تداوم تحصیل و دوستی و زندگی عادی‌شان از همه پنهان می‌کردند، با وقاحت روی دایره می‌ریزد، شعور درک احساس تحقیر احتمالی آن دو نوجوان از سوی دوستان و همکلاسی‌هایشان را ندارد! او که در برنامه‌اش خطاب به دختران جوان از عبارت «شوهر کمه‌ها» استفاده می‎کند، (و حالا با دیدن واکنش مردم، توجیه هم می‌کند و با استناد به حدیث «آنگاه خداوند ماست‌مالی را آفرید» سعی در جمع و جور کردن گند رسانه‌ای‌اش را دارد) شعور درک حس نگرانی و اضطرابی را که به خانواده‌های دختردار القاء می‌کند که اگر ازدواج نکنند چه می‌شود، ندارد! که دخترها همان به که بمانند و بپوسند تا اینکه چون تو بی‌خردی را به همسری برگزینند... و او حقوقش را می‌گیرد و می‌خندد و به گمان خودش خیلی هم بانمک است! تازه اینها تنها چند دقیقه از شاهکار احسان خان است که بنده به زور حفظ حرمت مهمان یا صاحبخانه یا چنین شرایطی ناگزیر به تماشای دقایقی از آن شده‌ام و باقی را هم از اطرافیان شنیده و خوانده‌ام!

چرا دهقان فداکاری نیست که این مردک مزلف را از جلوی دوربین بکشد آن طرف و حدش و حماقت‌هایش را به او بفهماند؟! من حتی حاضرم نارنجک به کمرم ببندم و بروم در برنامه‌اش شرکت کنم و از حماقت‌های خود او بگویم. مورد عجیب احسان علیخانی (برگرفته از نام فیلم مورد عجیب بنجامین باتن) و از دلال درد تا تاجر شرافتمند لبخند را بخوانید (به گمانم لینک مطلب اول را باید با VPN باز کنید). ایشان اگر خیلی دلشان برای محرومین جامعه می‌سوزد، لطف بفرمایند ماشین زیر پایشان را، یا دست‌کم درآمد تنها یکی از اجراهایشان را صرف بهبود وضعیت زندگی یکی، فقط یکی، از همان مستحقانی کنند که هر روز معلوم نیست از کجا برای قرار دادنشان در ویترین برنامه شناسایی می‌‌کنند! به عمل کار برآید، به وراجی و مزه‌پراکنی و احساس بانمکی در تلویزیون نیست. ای کاش بیشتر شوند هنرمندانی که با دیوارنویسی‌ها و گرافیتی‌هایشان، حراج انسانیت در این برنامه‌ را به همگان نشان دادند.

  • اگنس

سؤال ۱: تیتر امروز روزنامه‌ی جام جم، «لغو تحریم‌ها نباید به اجرای تعهدات ایران منوط شود»، را شرح دهید. (۲.۵ نمره)

پاسخ: یعنی آنها آب دستشان است، بگذارند زمین و تحریم‌هایی را که مسئولان عزیز دل ما هر دو دقیقه یک بار ادعای «کاغذپاره بودنشان» را دارند، لغو کنند، اما ما همچنان همان غلطی را که می‌کردیم، ادامه دهیم و به آنها چه ربطی دارد که ما می‌خواهیم با کشور خودمان چه کار کنیم. اصلاً کشور خودمان است، اختیارش را داریم!

(پی‌نوشت: خب مگه هی نمی‌گیم این تحریم‌ها همیشه بی‌اثر بودن؟ خب وقتی معتقدیم که اثر ندارن، چه اصراری داریم که لغو بشن؟! به نظر من که محل ندیم، بهتره!)

سؤال ۲: صحت تیتر روزنامه‌ی بغلی جام جم در دکه‌ی مطبوعاتی، «شیفتگی به غرب است که پدر مردم را درآورده، نه تحریم!» را اثبات کنید. (۲ نمره)

پاسخ: البته این جمله کاملاً صحیح است و مدیونید اگر فکر کنید ذره‌ای فرافکنی و یا مغلطه در آن به کار رفته است. بله؛ شیفتگی به غرب است که پدر مردم را آورده، چون مردم (!!!) هستند، و نه مسئولان، که خودشان را تکه‌پاره می‌کنند تا بروند آن طرف و برای فرزندان متولد نشده‌شان شناسنامه‌ای با نشان آمریکای جهانخوار یا انگلیس پدرسوخته بگیرند (البته در صورت میسر نشدن اینها، عضو شینگن بودن کشور مقصد هم کفایت می‌کند)! بله؛ و همین مردم شیفته‌ی غرب هستند، و نه مسئولان (!!!) که با جدّ و جهد فراوان تشریف می‌برند آن طرف تا مبادا بچه‌هایشان با هویت ایرانی و Born in Tehran بزرگ شوند نعوذ بالله! و بعد برای مردم بیانیه صادر می‌کنند و در مورد افتخار هویت ایرانی داد سخن می‌نمایند. البته خب کنتور که نمی‌اندازد!

  • اگنس

گویندۀ احمقی که جوّ ادبی صحبت کردنت گرفته، تو که حرف بلد نیستی بزنی، حرف هم بلد نیستی نزنی؟؟؟

یه لحظه فکر نکردی چی داری می‌گی؟! آخه «استقبال مردم از دسته گل‌هایی که مادران ۲۷ سال پیش به آب دادند» معنی داشت؟؟؟ نه، خدایی اینجا جاش بود؟؟؟

اصلا می‌دونی «دسته گل به آب دادن» کنایه از چیه احمق؟!؟!

دسته گل‌ها رو اون مادرهای بدبخت، که بعد از این همه سال حالا دوباره تمام اون صحنه‌ها و اون روزها و اون چشم‌انتظاری‌ها به بدترین شکل ممکن جلوی چشمشون ظاهر شده، به آب دادن واقعاً؟!؟!

--------------

پی‌نوشت ۱: خواننده‌ی سنتی «پرواز همای» (که مجوز کنسرتش به زیبایی لغو شد) یکی از آهنگ‌های بسیار تأثیرگذار و ارزشمند خود را به ۱۷۵ غواص مدفون تقدیم کرده است. از اینجا می‌توانید دانلود کنید. 

پی‌نوشت ۲: مسئول محترم دیروز در ادامه‌ی سخنانشون در رسانه‌ی ملی (!) فرمودند: «۷۶ میلیون خانوار ایرانی...» (ادامه‌ی یاوه‌گویی‌هاشون خیلی مهم نیست!) فقط بی‌زحمت یکی به ایشون حالی کنه که جماعت ایرانی ۷۶ میلیون نفره. ۷۶ میلیون خانوار (!!!) برابر است با حدود ۴۰۰ میلیون نفر!!!

  • اگنس

!Bit by Bit

۲۰
خرداد

تغییرات در هر زمینه‌ای (شامل زندگی شخصی، اجتماعی، و فرهنگی فرد و به دنبال آن، جامعه) به صورت bit by bit میسر می‌شود، نه gig by gig... برای مثال، فردی که هر روز ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار می‌شود، نمی‌تواند ادعا کند (یا قول دهد) که از فردا ساعت ۶ بیدار می‌شوم؛ چون هرگز نخواهد توانست! اما اگر از فردا به مدت یک هفته ساعت ۹ و نیم بیدار شود و هفته‌ی بعد ساعت ۹ و هفته‌ی بعدش باز نیم ساعت زودتر، آن زمان خواهد دید که پس از مدت نه چندان زیادی توانسته ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شود، بی آنکه هیچ مشکلی در برنامه‌های روزانه و یا سلامت جسمی و روحی‌اش پیش آمده باشد.

مصداق جامعه و کشور نیز همین است. نمی‌شود یک شب بالای منبر رفت و روضه خواند و فتوا داد که: «آی مردم! از فردا همگی درست خواهید شد و زندگی‌تان سوئیسی‌وار خواهد بود؛ باشد که رستگار شوید!» باید قدم به قدم پیش رفت، حتی اگر در حد سبز نگه داشتن تک‌درخت جلوی در خانه‌مان یا رانندگی کردن بین خطوط یا لبخند زدن هنگام ورود به هر جایی باشد...

  • اگنس

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ... با گرفتن کارت دانشجویی، من روشنفکر ﺷﺪﻡ! ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﺣﺸﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ؛ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭ ﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﭼﺮﯾﮏ ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍیی...

ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ!! ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ!! ﺧﺮﺗﻮﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻫﺎ!

ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ نمی‌خوﺍﻧﺪ! ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ می‌خوﺍﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ!! ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ‌هایﺟﻼﻝ آﻝ‌ﺍﺣﻤﺪ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ؟ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ‌ﻫﺎ ﻫﻢ "اﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ" ﻭ "ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﺯﯾﻨﺐ‌وﺍﺭ ﺷﻮﺩ!"

ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽ‌اﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﺎﻣﻌﻪ‌ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﺁﻗﺎ ﻣﺎ! ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷـﺎﻫﻨﺎﻣﻪ می‌خوانید؟ هیچکس ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮد! ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮔﻠﺴـﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟ ﮐﺴﯽ نمی‌دﺍﻧﺴﺖ!! ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮐﺴﯽ نمی‌دﺍﻧﺴﺖ!!

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﮐﺴﯽ نمی‌دﺍﻧﺴﺖ! ﭘﺮﺳﯿﺪ: رﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ به دﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ؟ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿرﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ملتی ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!!!

---------------

پی‌نوشت: در همان صفحه‌ی پلاس که بحث پست قبلی در آن شکل گرفت، حرفی زده شد که من به غایت دوستش داشتم. و آن اینکه: «جناب آقای فعال سیاسی که به هر دلیلی از کشور گریخته و به لطف پناهندگی در یک کشور اروپایی، حالا گارسون یک رستوران فرانسوی شده‌ای و خیالت راحت است که جانت در امان است، آیا شأن تو این است؟! مگر روز اولی که فعال سیاسی شدی، نمی‌دانستی که فعالان این حوزه (در هر کشور و با هر اعتقادی که باشند) بر سر راه خود هزار و یک خطر خواهند دید؟! آیا شأن تو این است که در پاریس کافه‌چی باشی؟!» [این یک مثال است؛ شاید مصداقش در دنیای واقعی کمی تفاوت داشته باشد.]

  • اگنس

سال‌‌ها پیش برای رفتن از ایران و مهاجرت (حتی به صورت موقت) به بهانه‌ی درس خواندن خیلی تلاش کردم. از چند دانشگاه سطح بالای اروپا پذیرش گرفتم. پیش پرداخت شهریه را هم واریز کردم... اما موقع رفتن که شد، حتی بعد از میهمانی خداحافظی با دوستان، فاکتورهای بسیاری را کنار هم چیدم. بعد از آن روز فکر کردن، چمدانم را باز کردم و هر چیزی را که جمع کرده بود، به کمدم برگرداندم و گفتم که دیگر جایی نمی‌روم و بعد هم نامه زدم به دانشگاه برای بازپرداخت پولی که واریز کرده بودم. و بعد از آن، هیچگاه دوباره به مهاجرت فکر نکردم و هیچگاه آنهایی که با وجود موقعیت‌های بسیار خوبشان در همین خاک، همین سرزمین، به دنبال اقامت کانادا و آمریکا و غیره بودند و هستند، برایم هضم نشدند... هیچوقت نفهمیدمشان.

با تمام مشکلاتی که اینجا دارد، هیچ جا بیرون از اینجا احساس آرامش نکردم. آرامش برای اینکه کسی نگاهم نکند یا متلک نیندازد یا شب از بیرون ماندنم نترسم، نه! آرامش از بودن در جایی که مال من است و من بخشی از آنم و این واقعیت، هر جای دنیا هم که باشیم، عوض‌شدنی نیست. ناراحت یا پشیمان نیستم از نرفتنم...

------------------

پی‌نوشت: یکی از دوستان در صفحه‌ی گوگل پلاسش در رابطه با مفهوم و هدف از مهاجرت مطلب بسیار جالبی نوشت که البته نظرات موافق و مخالف بسیاری را به خود جلب کرد. عده‌ای گریزان از وطن و دوستدار خیابان‌های تمیز اروپا (!!!) و عده‌ای هم موافق ماندن و جنگیدن و ساختن ولو با نتیجه‌ای که شاید حتی در درازمدت هم به عمر ما قد ندهد. بروید، بگردید، درس بخوانید، خوش بگذرانید، یاد بگیرید، و برگردید... این «برگردید» خیلی مهم است... خیلی! اینکه یک ایرانی باعث شود اروپا گلستان شود یا آمریکا جای بهتری شود برای زیستن، هیچ افتخاری نصیب این سرزمین نمی‌کند. این سرزمین بیش از افتخار، مردمی را می‌خواهد که برای ساختنش بجنگند و این جنگ، جنگ با حکومت یا نظام نیست، جنگ با باورهای نادرست و فرهنگ تحریف شده‌ای است که یک سرزمین را به سوی ویرانی می‌کشاند. یک کشور به خاطر چاه‌های نفت و معادن طلا یا خیابان‌ها و ساختمان‌هایش جهان اول و سوم نمی‌شود، جهان اول یا سوم بودن به خاطر مردم آن است، به خاطر ماست! تقصیر دولت نیست اگر ما ته‌سیگارمان را در خیابان پرت می‌کنیم. تقصیر دولت نیست اگر رانندگی‌مان دیوانه‌وار است. تقصیر دولت نیست اگر ما رفتار شهروندی را بلد نیستیم! همین ما که اگر پایمان به اروپا یا آمریکا برسد، درست می‌شویم و (به خاطر ترس از جریمه‌های سنگین هم که شده) همه‌ی قوانین مدنی را رعایت می‌کنیم و بعد از تمیزی خیابان‌هایشان لذت می‌بریم و به به و چه چه‌مان به آسمان می‌رود... از خودمان شروع کنیم؛ همگی‌مان! هویت ما این است، اینجاست... هر چقدر هم آنجا در رفاه باشیم و زندگی خوش باشد و کیفمان کوک، یک روزی یک جایی درد بی‌هویتی روحمان را خراش خواهد داد...

  • اگنس

ای ملتم؛
امروز من از میان شما می‌روم،
اما دو چیز گرانبها برای شما به یادگار خواهم گذارد؛
نخست ادعا، و دیگری توهم...
که این دو همواره نزد شما جاودانند و لحظه‌ای از شما جدا نخواهند شد...

«از سری جدید سنگ‌نبشته‌های کشف شده در تخت جمشید»

  • اگنس

درخت فرهنگ

۳۰
ارديبهشت

ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ؛ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ‌ی ﺩﺭﺧﺖﻫﺎ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺯﻧﯽ، ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒﺷﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ ﻧﻪ؛ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ، ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ. ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽﺳﺮ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ.

ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ. ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. اﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.

[دﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ]

  • اگنس

?Aren't you

۳۰
ارديبهشت

I'm so thankful I had a childhood before social media took over!

  • اگنس

یه همسایۀ دیوار به دیوار نازنین (!!!) داریم که  برقش رو از تیر برق گرفته و هر بار که مأمور اداره‌ی برق برای بازرسی تشریف میارن، فوراً سیم‌ها رو جابه‌جا می‌کنن و بعد از رفتن ایشون مجدداً به همون وضع سابق برمی‌گردونن. گل‌پسرهای متشخصشون که از اعضای سـ ـپـ ـاه محترم پاسداران هستند، هر شب به نوبت از دیوار حیاطشون تشریف می‌برن بالا و از اونجا از روی دیوار حیاط ما، عرض ساختمان ما رو طی می‌‌کنن و خلاصه دیوار حیاط ما براشون نقش کانال ارتباطی با ساختمان سمت چپی ما رو ایفا می‌کنه و یک لحظه هم فکر نمی‌کنن که منزل ما حریم شخصی ماست و مثل ... سرشون رو میندازن  پایین و طی طریق می‌کنن. نکته جالب‌تر اینکه در تمام مدت ۱۰ سالی که ما باهاشون همسایه بودیم، برای جلوگیری از مصرف برق (!!!) از سیستم سنتی در زدن استفاده کردن و کلاً ترجیح دادن خودشون رو با تکنولوژی زنگ و آیفون و اینا درگیر نکنن و مدیونید اگه فکر کنید ساعت خوندن رو هم بلد نیستن! چرا که بارها و بارها در هر ساعت از شبانه‌روز، حتی در نیمه‌های شب، با مشت و لگد به جان در افتادن که بلکه یکی از داخل صدا رو بشنوه و در مبارک رو باز بنماید!

اما... اعضای این خانواده‌ی دوست‌داشتنی (!!!) هر ۸ ساعت یک بار زنگ ما رو می‌زنن تا مطمئن بشن توت‌های سفیدی که شاخه‌هاش از حیاط ما بیرون زده، طبق احکام شرعی حلاله و می‌تونن تناول کنن.

عزیز دلم؛ لطفاً این جمله رو جایی روی بدنت خالکوبی کن تا همیشه جلوی چشمت باشه؛ شعور شهرنشینی چیزی نیست که ضرورتاً ذاتی باشه، و با مدت کوتاهی زندگی در فضای شهری هم می‌توان فراگرفت. و اینکه جناب‌آلو اگه حلال و حرام سرت می‌شه، ما از اون دو تا دونه توت گذشت می‌کنیم، اما حلال و حرام و حق‌الناس قطعاً در مورد آب و برق غیرمجاز و شیوه‌ی منحصر به فرد شما در همسایه‌آزاری و لگدکوبی وقت و بی‌وقت به در و دیوار ساختمان هم صدق می‌کنه. والا... وگرنه توت چه قابل شما رو داره؟!

  • اگنس

اصولاً در هیچ برهه‌ای از تاریخ، «داشتم، داشتم» مهم نبوده و نیست؛ بهتر است «دارم، دارم»هایمان را ببینیم!

و اما خبر فوری اینکه: شهروندان و دارندگان پاسپورت امارات متحده عربی از روز پنجشنبه (7 ماه می 2015 - ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴) می‌توانند بدون نیاز به دریافت ویزای شنگن، به اروپا سفر کنند. هم اکنون 26 کشور اروپایی در محدوده ویزای شنگن قرار دارند.

ساکنان سرزمین پاک آریا (!) که سابق بر این با عزت و احترام و بدون نیاز به ویزا، به سرزمین شکلات و ساعت، همان سرزمینی که مردمش در کارت پستال زندگی می‌کنند، بله، همان سوئیس خودمان، سفر می‌کردند، امروز در فرودگاه دبی در صف‌های طویل انتظار می‌کشند تا پس از کلی اسکن چشم و بازرسی بدنی، ببینند آیا استخاره‌ی جناب مسئول، با آن پیراهن بلند سفید و روسری منگوله‌دار آویزان از پشت سرش، راه می‌دهد تا در پاسپورت مزین به نشان «جمهوری اسلامی ایران»شان مهر آبی‌رنگ «دخول فی دولة الامارات العربیة المتحدة» بزند یا خیر!

  • اگنس

زن زیادی نیست...

۱۴
ارديبهشت

به بهانۀ روز مثلاً! زن...

اگر من زنم، همۀ روزهایی که به نام من سند خورده‌اند، تقدیم به آنانی که من باید برای چادر و چکمه و چکامه‌ام، به «چه کنم، چه کنم» افتم تا مبادا دینِ نداشتۀ مردان شهرم با نیش باز و پای نازی بر باد رود...

اگر من زنم، روزم تقدیم به آنانی که چون نامم به خاطر عشق در شناسنامه‌شان رفت تا ابد باید اجازۀ خروج و ورود و اشتغال و تحصیل و هزار و یک کار و بار دیگرم نیز با امضا و الطاف مردانۀ آنان برایم مقدور شود.

اگر من زنم، روزم ارزانی آنانی که خون‌بهایشان برتر از خون‌بهای من است و خون‌بهای من برابر با دیۀ ناکارآمد شدن و زار شدن آلت مردانگیشان است.

در عوض بگذارند ما و باقی مردانی که هرگز نمی‌پندارند تنها چند گرم وزن اضافه می‌توانست حقوقمان را برابر کند، عین آدم کنار هم زندگی کنیم و آنگاه همۀ روزها به ناممان باشد؛ روز آدم.

  • اگنس

ظلم، خود ماییم!

۱۲
ارديبهشت

ظالم و دیکتاتور را خدا نمی‌آفریند؛ ظالم و دیکتاتور را مردم مظلوم و عادی که با حقوق خود آشنا نیستند، به تدریج می‌سازند و او را می‌ستایند. انوشیروان را که ده‌ها نفر را کشت، عادل می‌نامند و شاه عباس را که در خشونت بی‌نظیر بود و گروهی آدم‌خوار که آدم را زنده زنده می‌خوردند در دربار داشت، همین آخوندها لقب کبیر دادند. و مظفرالدین شاه را که از صدای رعد و برق می‌ترسید و زیر عبای سید بحرینی می‌رفت، قدرقدرت و قوی‌شوکت می‌نامیدند و از محمدرضا شاه، آریامهر و خدایگان ساختند.

  • اگنس

استادی که تاب تحمل چهار تا کلمه حرف دانشجوش رو نداشته باشه (هر چقدر هم که حرف‌های بدی بوده باشند و رفتار بدی بوده باشد)؛ استادی که تحمل عقاید مخالف رو نداشته باشه؛ استادی که از مشکلات فرار کنه؛ استادی که حتی راه فرار کردن رو هم بلد نباشه و صورت مسئله رو به کل پاک کنه؛ استادی که بهت لبخند بزنه و بگه از دیدنت خوشحاله اما ته دلش بهت فحش‌های بدبد بده؛ استادی که شریعتی رو چیزی فراتر از یک عارف و شاعر بدونه و فکر کنه اون استاد و ناجی بشریت از جهل بوده (که باور کنید خود جناب شریعتی هم اگه الان دوباره کتاب‌های خودش رو بخونه، عمراً ازشون سر دربیاره)؛ استادی که فکر کنه با لفظ قلم حرف زدن شخصیت خودش رو بالاتر می‌بره؛ استادی که فکر کنه خیلی بانمکه؛ استادی که باعث تحقیر دانشجوها بشه؛ استادی که... همچین موجودی فقط اسم استاد رو یدک می‌کشه! اما در حقیقت یه احمقه! یه احمق تمام‌عیار! و چنین موجودی حق نداره (تأکید می‌کنم: حق نداره) بیاد سر کلاس و یه مشت جفنگیات به خورد نسل بعدی بده!

  • اگنس