در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز بدجور هوس دوباره دانشجو بودن به سرم زده بود؛ البته نه از این جهت که دوش دیوانه شده باشم و عشق درس خواندن به پیرانه‌سرم باز آمده باشد، یا از شدت آندِرسْترسد بودن و کم اضطراب و هول‌وولا داشتن، دنبال سوژه‌های جدید برای خودم بگردم! نه... دلم فقط آن تخته سیاه عریض و طویل را می‌خواهد که هر چقدر گچ و ماژیک را روی آن می‌رقصاندم، در تنگنای فضا گرفتار نمی‌شدم. دقایق استراحت بین کلاس‌ها که همه در سلف و فضای سبز، از درس و کلاس و استاد فارغ می‌شدند، من گریز می‌کردم آن بالای ابرها و با یک تکه گچ یا یک فقره ماژیک مستی می‌کردم.

محتشم کاشانی می‌نوشتم و استاد می‌پرسید: «مگر محتشم جز مرثیهٔ معروف 'باز این چه شورش است' شعر دیگری داشته؟» و خبر نداشت از عاشقانه‌های محتشم و «یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف/ این گریه که دور از لب خندان تو کردم» اٙش. دیگر خطم را هم شناخته بودند و در پاسخ به «چه کسی این را نوشته؟»شان، «ساعت پیشی‌ها» را «صبا دشتی» می‌شنیدند و مرا نادیده، برای «کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید/ قضا همی بٙرٙدٙش تا به سوی دانه و دام» اٙم افسوس شکست‌های عشقیِ نخورده‌ام را می‌خوردند! (همان روزهای همان سال‌ها دیدم و شنیدم که امروز دارم می‌گویم!)

سخن کوتاه کنم... دلم آن تخته سیاه را می‌خواهد، تا محتشم که چه عرض کنم، «تو در بوستان تخم تندی مکار/ که تندی پشیمانی آردْت بارِ» فردوسی و «هر شب نگرانم به یمن تا تو برآیی/ زیرا تو سهیلیّ و سهیل از یمن آیدِ» رودکی تحریر کنم.

  • اگنس

و می‌گفت: در آخرین روز زندگی‌ات بر روی زمین، شخصی که از خود ساختی، و شخصی که می‌توانستی باشی، یکدیگر را ملاقات خواهند کرد. بهشت و جهنم تو، «همان لحظه» است.

و من اکنون در همان لحظۀ تلاقی بهشت و جهنم زندگی خویشم. در این برزخ بودن، از اینکه در جهنم باشم هم سخت‌تر است. کاش زودتر تمام شود و ختم به خیر شود این انتظار بی‌پایان...


  • اگنس

از آن روزی که یادم می‌آید، حتی از آن قبل‌ترها که یادم نمی‌آید، همیشه دفتر و دستک و در نوع تکنولوژیکی‌تر، وبلاگی برای روزنوشت‌ها و حرف‌های دم‌دستی‌ام داشتم. همیشه بیش از تصورم وقت صرف نوشتن می‌کردم... شاید دقایق نوشتنم تنها لحظاتی از زندگی‌ام باشد که بیهوده نگذشته است. مدت‌های زیادی در یاهو ۳۶۰ بودم. خانهٔ امیدم بود انگار. بعد که یاهو تصمیم گرفت شبکهٔ اجتماعی‌اش را تعطیل کند، همه چیز از هم گسست... همه رفتند سوی زندگی و کار و بار خودشان و من مانده بودم و کلماتی که از سرانگشتانم می‌تراوید و جایی برایشان نداشتم. بعد «ش» به فیسبوک دعوتم کرد... که خب، هم فیلتر بود و هم راه دست من نبود. جسته و گریخته آنجا هم می‌نوشتم. بعد از مدتی بی‌خیالش شدم و به دنیای وبلاگ‌ها پناه بردم. آنجا انگار همان جایی بود که برای سرریز کردن اندک ذوق و قریحه‌ام به دنبالش بودم. بی‌وقفه می‌نوشتم و مستی می‌کردم. یکی دو بار که باز تا مرز جنون رفته بودم، از آن هم دور شدم، اما هیچ‌گاه نابودش نکردم. همیشه همانجا بود. همیشه، حتی در درمانده‌ترین روزها هم می‌دانستم که وبلاگم، همچون سنگ صبوری دیرینه، پابرجاست.

بعد که نوبت عرض‌اندام وایبر و تلگرام شد، از وبلاگم هم دور شدم. هر چند که می‌دانستم هست و هر زمان اراده کنم، دارمش. توییتر که خودی نشان داد، شد عزیزترین شبکهٔ اجتماعی‌ام... و قدرتمندترین آنها. هدف و کارکردش نوشتن نبود، اطلاع‌رسانی بود! اما همین مختصرنویسی‌اش، که هم حسنش بود و هم عیبش، باعث شد تا بی‌خیال همه چیز شوم. توییتر این بود: «حرفت هر چه هست، بگو؛ ولی فقط یک خط!» از پسش برمی‌آمدم، اما برای من که نوشتن تنها امید زندگی‌ام بود، اقناع‌کننده نبود. چیزی فرای آن می‌خواستم. پرشین‌بلاگ مدتی است دیوانه شده و با باگ‌های فراوانش کفرم را درآورده است. از آن روزی که تا خود جنون رفتم و تلگرام و توییتر و هر آنچه را که مانده بود، بستم و واژگان از سرانگشتانم به زمین می‌ریخت، دلم ضعف می‌رفت که مثل پناه‌جویی که عاقبت پناهی می‌یابد و آرام می‌گیرد، جایی بیابم و یک دل سیر بنویسم. اینستاگرام خوب است اما عکس‌بازی‌اش به من نمی‌آید؛ من بلد نیستم هی خوشگل بپوشم و خوشگل‌تر آرایش کنم و با ژست مکش‌مرگ‌من از خودم تند تند عکس بگیرم و زیرش با شعر شاملو قربان خودم بروم. من آلبوم نمی‌خوام، یک سررسید تاریخ‌گذشته کفایتم می‌کند؛ من دوربین نمی‌خواهم، قلمم مرا بس است. و همان‌گونه که شیخ ما، ابوسعید ابوالخیر، فرموده است: من و او و او و منی در کار نیست، من اویم و او من است و ما هر دو یکی.

  • اگنس

تمام کوچه‌ها، تمام کافه‌ها، تمام رستوران‌ها، تمام ایستگاه‌های مترو، تمام خیابان‌ها، تمام درختان، تمام نیمکت‌ها، همه چیز... همه چیز این شهر، تیرهای زهرآگینی‌اند به قلب من و شمشیرهای برّانی‌اند در اندیشهٔ تیغ کشیدن به روح من! آری! من خود آن دلقکم که همه را برای خوب شدن حالشان نزد من می‌فرستادند! اما آن زخم از من قوی‌تر شده است؛ وسط میهمانی، وسط مترو، وسط کار، در اوج خوشی و سرخوشی یک‌هو راهش را پیدا می‌کند و باز در قالب اشک از دیدگانم سرازیر می‌شود. «ش» راست می‌گوید... شاید حق با اوست. شاید نیاز باشد خلوتی برای خودم بسازم و درهایی را هم برای دل خودم رو به دیگران بسته نگاه دارم و همه را با خودم همه جا نبرم.

-----------

پی‌نوشت ۱: فقط کاش... ای کاش می‌شد آن حرف‌ها را undo کرد!

پی‌نوشت ۲: «تو فوق‌العاده‌ای، ولی...» من این مدل حرف زدن را خوب می‌شناسم. «ولی» که می‌آید، یعنی هر چه قبل از آن گفته شده، کشک!

بعداًنوشت: امروز دومین گربه مرده (کشته شده در واقع) را هم در کوچه دیدم. انگار که چیز مسمومی خورده باشد، پخش شده بود کف خیابان و دست‌هایش به سمت آسمان بود. یعنی آزار این گربه‌های بی‌زبان از آزار آدم‌ها برای دنیا بیشتر است که این چنین خود را محق به ستاندن جانشان می‌دانیم؟! لعنت به ما!

  • اگنس
  • این روزها مونالیزای بی‌لبخندی را می‌مانم که سعی می‌کند خودش را محکم و مستقل و سر پا نشان دهد؛ که می‌جنگد لبخندش را - هر قدر زورکی، هر قدر تلخ - به زور «سیب» گفتن و «cheese» گفتن، در چشم دیگران زنده نگاه دارد؛ که خون می‌خورد و دیگران را با خیال باده‌نوشی می‌فریبد؛ که با آدم‌های زندگی‌اش می‌گوید و می‌خندد و می‌رقصد و چون به خلوت می‌رود، آن کار دیگر می‌کند؛ که دیگر نه چیزی می‌تواند خوشحالش کند و نه برنجانٙدٙش؛ که سِر شده است، کرخت شده است؛ که دیگر توان و یارای هضم حجم اخبار و وقایع ناخوشایندش نیست؛ که نمی‌داند باید غصهٔ استقلال کردستان و تجزیهٔ ایران‌زمینش را بخورد یا نگران آب شدن یخچال‌های قطب شمال و گرمایش جهانی باشد؛ که دیگر نمی‌کشد و به قول فرنگی‌ها: فقط drag her feet می‌کند. خلاصه که صبالیزای قصهٔ ما خسته است... ولی هر جا برود، مجبور به کشاندن خودش با خودش است. از خودش که نمی‌تواند فرار کند! 
  • -----------------
  • پی‌نوشت ۱: امروز توییتر، عزیزترین شبکهٔ اجتماعی‌ام را بستم. 
  • پی‌نوشت ۳: کتابخوانی‌ام همچنان ادامه دارد... که این کتاب‌ها، این روزها، تنها یاران همراه و تنها همراهان بی‌آزار من‌اند.
  • پی‌نوشت ۲: امروز باز آن جمله، آن آتش سوزان، آن گدازهٔ روان و آن دیوار خرابه از نو روی سرم آوار شد. یادم نمی‌رود... یادم نمی‌رود. 
  • اگنس

تا جایی که یادم می‌آید، همیشه آدم کتاب‌خوانی بودم. خورهٔ کتاب نه ها، فقط کتاب می‌خواندم که کتاب خوانده باشم، که اندکی از دنیای جهل و بی‌خبری به دور باشم، که اگر جایی خواستم از چیزی حرف بزنم یا در مورد چیزی نظر بدهم، چهار کلام حرف درست داشته باشم و لااقل اگر درّ و گهر از کلامم نمی‌بارد، دست‌کم به قولی، در تنگنای قافیه خورشید را خر (خٙور) نکنم!

آن روز که هواپیمای ۱۱ سپتامبر به من کوبید و شبکه‌های اجتماعی (تلگرام و توییتر و فیسبوکم) را بستم، باز دست به دامن کتاب‌های نخوانده شدم و باز از آن روز که خاله جانمان هدیه‌های رنگارنگ به محل کارم فرستاد، همان جا کتاب اولی را خواندم و تا عصر تمامش کردم. از آن روز هنوز کتاب از دستم به زمین نرسیده است.

این روزها کتاب نمی‌خوانم که کتاب خوانده باشم؛ کتاب می‌خوانم و غرق می‌شوم، کتاب می‌خوانم و پرواز می‌کنم، کتاب می‌خوانم و مستی می‌کنم، کتاب می‌خوانم و عاشقی می‌کنم، کتاب می‌خوانم و دنیا و مافیها از یادم می‌رود، کتاب می‌خوام و از زندگی و هیاهوی آن فارغ می‌شوم، کتاب می‌خوانم و به معراج می‌روم، کتاب می‌خوانم و نیست می‌شوم، کتاب می‌خوانم و هستی‌ام را بازمی‌یابم. هیچ‌گاه تا به امروز کتاب خواندن تا این حد برایم جذاب و لذت‌بخش نبوده است. چرایش را نمی‌دانم، اما پنداری تفاوت زندگی‌ام تا به امروز با زندگی‌ام از این روزها به بعد از زمین تا آسمان شده است. انگار که از پیلهٔ یک کرم کوچک، پروانه‌ای زیبا بیرون آمده باشد.

کتاب بخوانید
کتاب بخوانید
کتاب بخوانید

مهم نیست چه می‌خوانید، فقط «بخوانید». این کتاب‌ها این روزها از تمام مشاوران، روان‌شناسان، روان‌پزشکان، روان‌کاوان، دوستان صمیمی و معمولی حرف‌های دقیق‌تری به من زدند. این کتاب‌ها این روزها تمام زندگی من، تمام دوستان من، تمام داشته‌های من، و تمام خواسته‌های من هستند.

  • اگنس