آن تخته را میخواهم...
امروز بدجور هوس دوباره دانشجو بودن به سرم زده بود؛ البته نه از این جهت که دوش دیوانه شده باشم و عشق درس خواندن به پیرانهسرم باز آمده باشد، یا از شدت آندِرسْترسد بودن و کم اضطراب و هولوولا داشتن، دنبال سوژههای جدید برای خودم بگردم! نه... دلم فقط آن تخته سیاه عریض و طویل را میخواهد که هر چقدر گچ و ماژیک را روی آن میرقصاندم، در تنگنای فضا گرفتار نمیشدم. دقایق استراحت بین کلاسها که همه در سلف و فضای سبز، از درس و کلاس و استاد فارغ میشدند، من گریز میکردم آن بالای ابرها و با یک تکه گچ یا یک فقره ماژیک مستی میکردم.
محتشم کاشانی مینوشتم و استاد میپرسید: «مگر محتشم جز مرثیهٔ معروف 'باز این چه شورش است' شعر دیگری داشته؟» و خبر نداشت از عاشقانههای محتشم و «یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف/ این گریه که دور از لب خندان تو کردم» اٙش. دیگر خطم را هم شناخته بودند و در پاسخ به «چه کسی این را نوشته؟»شان، «ساعت پیشیها» را «صبا دشتی» میشنیدند و مرا نادیده، برای «کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید/ قضا همی بٙرٙدٙش تا به سوی دانه و دام» اٙم افسوس شکستهای عشقیِ نخوردهام را میخوردند! (همان روزهای همان سالها دیدم و شنیدم که امروز دارم میگویم!)
سخن کوتاه کنم... دلم آن تخته سیاه را میخواهد، تا محتشم که چه عرض کنم، «تو در بوستان تخم تندی مکار/ که تندی پشیمانی آردْت بارِ» فردوسی و «هر شب نگرانم به یمن تا تو برآیی/ زیرا تو سهیلیّ و سهیل از یمن آیدِ» رودکی تحریر کنم.
- ۰ نظر
- ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۵۳
- ۱۰۳ نمایش