این شهر قصد جان مرا کرده...
تمام کوچهها، تمام کافهها، تمام رستورانها، تمام ایستگاههای مترو، تمام خیابانها، تمام درختان، تمام نیمکتها، همه چیز... همه چیز این شهر، تیرهای زهرآگینیاند به قلب من و شمشیرهای برّانیاند در اندیشهٔ تیغ کشیدن به روح من! آری! من خود آن دلقکم که همه را برای خوب شدن حالشان نزد من میفرستادند! اما آن زخم از من قویتر شده است؛ وسط میهمانی، وسط مترو، وسط کار، در اوج خوشی و سرخوشی یکهو راهش را پیدا میکند و باز در قالب اشک از دیدگانم سرازیر میشود. «ش» راست میگوید... شاید حق با اوست. شاید نیاز باشد خلوتی برای خودم بسازم و درهایی را هم برای دل خودم رو به دیگران بسته نگاه دارم و همه را با خودم همه جا نبرم.
-----------
پینوشت ۱: فقط کاش... ای کاش میشد آن حرفها را undo کرد!
پینوشت ۲: «تو فوقالعادهای، ولی...» من این مدل حرف زدن را خوب میشناسم. «ولی» که میآید، یعنی هر چه قبل از آن گفته شده، کشک!
بعداًنوشت: امروز دومین گربه مرده (کشته شده در واقع) را هم در کوچه دیدم. انگار که چیز مسمومی خورده باشد، پخش شده بود کف خیابان و دستهایش به سمت آسمان بود. یعنی آزار این گربههای بیزبان از آزار آدمها برای دنیا بیشتر است که این چنین خود را محق به ستاندن جانشان میدانیم؟! لعنت به ما!