در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

...سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن/ کاین بود عاقبت کار جهان گذران

در سوگ یک رؤیا

از دنیای وبلاگ‌ها به اینستاگرام و فیسبوک و توییتر کوچ کردم و دوباره بازگشتم همین جا! من آدم همین دنیای وبلاگی‌ام.
نوشتن چقدر خوب است، و چه خوب‌تر که من معجزه نوشتن را اندکی بلدم؛ اگر نه، از مصائب دنیای دهشت‌انگیز هر آن هزار پاره می‌شدم!
یه روز یه ایرانی سرش تو کار بقیه نبود، مرد!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ای مردم؛

بدانید و آگاه باشید که سیل و باقی بلایای طبیعی، به جز بی‌حجابی و فساد و بی‌تربیتی دختران و پسران آن مملکت، به دلایل دیگری از جمله: قطع بی‌رویه‌ی درختان، جنگل‌زدایی، بیابان‌زایی، از بین بردن منابع آب زیرزمینی، ساخت و ساز غیرقانونی در مراتع و نیز در حریم رودخانه‌ها و موارد بی‌شمار دیگری بستگی دارد!

گفتم که در جریان باشید...

--------------

پی‌‌نوشت: سال‌ها پیش در یک تبلیغ هندی، مرد جوانی را به تصویر کشیده بودند که روی شاخه‌ی درختی نشسته بود و از سیل پناه گرفته بود. زیرش نوشته بودند: Save trees, trees will save you
به خاطر طبیعت سبز نه، به خاطر جان خودمان به طبیعت رحم کنیم.

  • اگنس

موهاش دریا بود
دنیامو زیبا کرد
فهمید دیوونه‌ام
موهاشو کوتا کرد...

  • اگنس

دو قایق کنار هم ایستاده بودند که یکی پشت جبهه می‌رفت و دیگری سمت عملیاتی بی‌بازگشت.
راوی می‌گفت: دو دل بودم؛ یک پایم در این قایق بود و یک پایم در آن قایق.
شهید (که نامش خاطرم نیست) به راوی می‌گوید: یک پایت را بردار!...

حالا هم یکی باید پیدا شود تا به بعضی از ما بگوید: یک پایت را بردار...

بگوید:

تویی که پیش از ماه رمضان یخچالت را از گوشت و مرغ پر کرده‌ای؛ از طرفی به هیچ مرجعی هم اعتقاد نداری، ولی روز عید فطر منتظری ببینی مراجع چه تصمیمی می‌گیرند تا بفهمی چند کیلو گندم باید فطریه بدهی!... یک پایت را بردار...

تویی که می‌گویی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیش است، ولی ارثیه‌ی خواهرت را نصف داده‌ای، یک پایت را بردار...

آهای خانم! خواهرم! تویی که هم می‌خواهی امتیاز زن شرقی را داشته باشی و مهریه‌ات را بگیری، و هم از مزایای زن غربی بهره‌مند باشی؛ ولی به جای مشارکت در تولید، هفته‌ای یک بار فیس‌بوک شوهرت را چک می‌کنی... یک پایت را بردار...

داداشم! نمی‌توانی یک زن باربی بگیری و هر روز برایت (میزان پلی) کند، و در عین حال بوی قرمه‌سبزی‌اش در راهروی خانه‌ات بپیچد و بدون اجازه‌ات خرید نرود و... ولی با هم بنشینید اندر وصف سکوت سمفونی بتهون صحبت کنید... یک پایت را بردار...

روشنفکر امروز! دانشجوی دیروز! نمی‌توانی برای رسیدن به دوره‌ی تحصیلی بالاتر، جزوه‌هایت را از هم اتاقی‌ات پنهان کنی و الآن در شبکه‌های اجتماعی اندر وصف خساست ایرانی‌ها و open بودن خارجی‌ها سر به فیس‌بوک بکوبی! یک پایت را بردار...

استاد گرامی! پژوهشگر ارجمند! شما هم نمی‌توانی تابلوی «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء» را به دیوار خانه‌ی ۴۰۰ متری‌ات بکوبی، در حالی که افزایش حقوق استادتمامی‌ات، از مقالات دانشجوهایت به دست آمده... با عرض پوزش شما هم یک پایت را بردار...

حاجی‌بازاری دیروز و بیزینس‌‌من امروز! تویی که عمراً بتوانی رادیکال ۴/۲ را حساب کنی، و می‌خواهی از احترام یک دانشگاهی برخوردار شوی... شما حتماً یک پایت را بردار...

نماینده‌‌ی عزیز! تویی که پول تبلیغات میلیاردی‌ات را «هبه» گرفته‌ای؛ نمی‌توانی بعداً رانت ندهی و عضو کمیته‌ی حقیقت‌یاب اختلاس باشی! اگر به شما برنمی‌خورد، شما هم یک پایت را بردار...

آدم‌هایی که می‌خواهند در هر دو قایق باشند، کارشان بسان راننده‌ی خودرویی هستند که هم به چپ راهنما می‌زند و هم به راست! و راننده‌ی پشت سری حتماً می‌فهمد که حال راننده‌ی جلویی خوب نیست...

ما خیلی وقت‌ها حالمان خوب نیست!

  • اگنس

یکی از صفحات کاتالوگ ۳۷ صفحه‌ای شرکت در مورد «استانداردهای تجهیزات صنعتی» بود و از آنجا که تایپ انگلیسی کمتر از تایپ فارسی فضا اشغال می‌کند، متن اصلی کاتالوگ، مطالب ذیل این عنوان را در یک صفحه‌ی سه ستونه جا داده بود و تمام تلاش‌های من برای جا دادن معادل فارسی در همان یک صفحه راه به جایی نمی‌برد. فونت را ریز می‌کردم، اما باز هم جا نمی‌شد، و تازه قابل خواندن هم نبود. از آنجایی که آخر شب بود و حس کردم دیگر توان ذهنی برای ادامه‌ی کار و اتمام آن را ندارم، همه چیز را جمع کردم تا فردا با حوصله و پرانرژی فکری برایش بکنم. به محض آنکه چشمانم را بستم و خوابم برد، خواب دیدم که صفحه‌ی سه ستونه را به صورت دو صفحه‌ی دو ستونه درآورده و به زیبایی و با همان فونت اصلی، مطالب را در آن جا داده‌ام.

خلاصه‌ی کلام اینکه به چنان درجه‌ای از عرفان رسیده‌ام که ساده‌ترین امور روزانه نیز در عالم رؤیا بر من الهام می‌شود. دین نداریم، ولی به معراج می‌رویم!

خدا حفظم کند...

  • اگنس

سکانس اول:
چهار سال پیش در اقدامی کاملاً خودجوش با هدف ادامه تحصیل، تصمیم به مهاجرت موقت گرفتم. با چندین دانشگاه تراز اول مکاتبه کردم. با ترس و دلهره‌ی فراوان، آیلتس دادم و نمره‌ی مطلوبی کسب کردم. دپوزیت دانشگاه را با پوند ۲۷۰۰ تومانی واریز کردم. همه چیز آماده بود. شب خوابیدم. صبح که بیدار شدم، عرزشی‌های بی‌خرد بسان ورودشان به خانه‌ی پدری، از دیوار سفارت انگلستان بالا رفتند و بعد تحریم‌ها شدت گرفت و ارزش پوند ظرف کمتر از یک هفته از مرز ۶۰۰۰ تومان گذشت... در بهت و ناباوری، به دانشگاه نامه‌ی رسمی زدم و درخواست بازپرداخت وجه واریزی‌ام را نمودم که البته به حساب یکی از دوستان در انگلستان واریز شد و تا به من برسد، خودش هفت خوان رستم را رد کرد. آیلتسم را بایگانی کردم و از آن تنها نامی و عنوانی برای من باقی ماند و به همین سادگی، به خاطر حرفِ به دور از فکرِ یک احمق، رؤیای هزاران نفر همچون من به باد رفت و ما تنها توانستیم برایش دست تکان دهیم و خاکش کنیم.

سکانس دوم:
شرکت قصد داشت برای عبور از سد تحریم‌ها در دبی دفتر تأسیس کند تا کارها از طریق آن انجام شده و دیگر دغدغه‌ی ماهیت ایرانی داشتن و تحویل گرفته نشدن از جانب شرکای اروپایی را نداشته باشد. می‌شد فرصت خوبی باشد. در کنار کار کردن در خارج از کشور، امکان ادامه تحصیل در دانشگاه‌های آمریکایی هم وجود داشت و خوبی‌اش این بود که نیازی نبود کسی برایم پول بفرستد یا مجبور باشم ریال ببرم و دلار خرج کنم. می‌شد زندگی روال عادی به خودش بگیرد. بعد مذاکرات سر می‌گیرد و من که نصف تخم‌مرغ‌های زندگی‌ام در سبد این دفتر قرار گرفته است، با اعلام توافق هسته‌ای و لغو تحریم‌ها (صرف‌نظر از تمام امتیازاتی که داده‌ایم و کمتر کسی خبر دارد و بی‌خیال ۱۲ سال عمری که بیهوده و در اضطراب از دست رفته) خوشحال می‌شوم از پیروزی بر دلواپسان و اصول‌گرایان، و لبخند شوقی می‌زنم با امید به بهتر شدن اوضاع و بهتر شدن وضعیت سیاست خارجی، و لبخند تلخی نیز در سوگ این یکی رؤیای از دست رفته...

  • اگنس

تبریک بابت توافق هسته‌ای ایران و کشورهای گروه ۱+۵

اسرائیل و عربستان و دلواپسان و اصولگرایان و باقی عزیزان ناراحت از این لحظه می‌توانند بروند و سر بر سر چاه بگذارند و زار بزنند!

  • اگنس

رهبر من آن جوان ۳۴ ساله‌ای است که جانش را کف دستش می‌گذارد و به دل خطر می‌رود تا مانع انفجار وحشتناک یک منطقه و از دست رفتن جان هزار و پانصد نفر شود...

روحش شاد و قرین رحمت الهی...

  • اگنس

سال سوم دانشگاه، بعد از تعطیلات عید که کلاس‌ها دوباره روی روال افتاد، استاد زبان فرانسه‌مان از بچه‌ها پرسید: «چه کسانی سریال 'مرد هزار چهره' را تماشا کردند؟» جز عده‌ای اندک، کسی دستش را بالا نبرد. استاد در کمال آرامش ادامه داد: «ایرادی ندارد. شما عوامید. برنامه‌ای که عوام آن را درک نکنند و نپسندند، یک برنامه‌ی ممتاز است!» و آنهایی که دستشان را بالا نبرده بودند، به تماشای در و دیوار مشغول شدند...

عکس این جمله‌ی قصار هم دقیقاً بامعنی و صادق است. یعنی یک اثر سطح پایین، اعم از کتاب، فیلم، موسیقی، نقاشی، سریال، یا هر اثر هنری با هر سبک و سیاق دیگری نیز صرفاً مورد پسند عوام است. برنامه، کتاب یا هر نوع اثر دیگری که مورد توجه مخاطب عام قرار گیرد و مدعی جذب مخاطب میلیونی باشد، الزاماً برنامه‌ی سطح بالا و خاصی نبوده و نیست. سطح یک برنامه را باید از سطح اکثریت مخاطبان آن درک کرد.

مخاطبان برنامه‌ی ناز (!!!) ماه عسل، کسی شما را از تماشای آن منع نکرده و نمی‌کند. ما هم اگر به هر دلیلی از آن خوشمان نمی‌آید، در نهایت تماشا نمی‌کنیم و موضوع به همین سادگی حل می‌شود. اما لطفاً برای قانع کردن ما در راستای عشق‌ورزی به جناب احسان خان و برنامه‌اش، از دلیل مضحک «برنامه‌ای با مخاطب میلیونی و در نتیجه پرحاشیه» استفاده نکنید. این دلیل، بیش از خود برنامه انزجارآور است!

  • اگنس

مورد داشتیم طرف می‌خواسته بره کربلا، مردم رو جمع کرده تسویه حساب‌هاش رو انجام داده و حتی وصیت کرده که اگه مُرد، عزیزان طلبکار برای وصول بدهی‌هاشون به چه شخصی مراجعه کنند!

بعد همون ایشونِ نمازخون و روزه‌بگیر، چند وقت بعد تو ماه رمضون جمع دوست و فامیل رو به خرج خودشون بردن ترکیه جهت خوشگذرونی و به بوووووق‌شون هم نبوده که به کلی آدم بدهکارن! اونوقت ذرّه‌ای هم نگرانی به خودشون‌ راه نمی‌دن که اگه مُردن، تکلیف بقیه چیه!

مدیونید اگه فکر کنید بنده هم یکی از اون طلبکارام! والا...

  • اگنس

تو
خود عشقی
همون چیزی که توی قلب منه
همونی که به خاطرش
همش داره نبضم میزنه
صبح تا شب
کارم
هی خودمو تو دلت جا کردنه
من همه دنیا رو گشتم آخه
تا که تو رو پیدا کردمت...

----------------

پی‌نوشت ۱: از بالای منبر بیاییم پایین و کمی سلیقۀ موسیقیایی‌مان را به ابتذال بکشانیم. آهنگ «ما دو تا» با صدای Black Cats را گوش کنید که دم افطار ثوابی دارد بس وافر. (زنهار فقط گوش کنید؛ کلیپش خاک بر سری‌ست!) و بخندید و برقصید و حالش را ببرید. لکن اسراف نکنید!

پی‌نوشت ۲: کلاغ‌ها خبر آورده‌اند که جانباز نازنینی در برنامه‌ی زهر عسل (!) حال احسان جان (!!!) را بدجوری گرفته است. صحت و سقمش را نمی‌دانیم، لکن اگر به واقع چنین کرده، دمش حسابی گرم و اجرش با آقا امام حسین (ع). کاش مدت برنامه را بیشتر می‌نمودند یا یکی خبر می‌داد تا بنده هم اندکی مفیوض می‌شدم. باشد که رستگار شویم...

  • اگنس

هر حیوان که از دور دیدی و ندانستی سگ و گرگ است یا آهو، ببین رو به سمت مرغزار و سبزینه است یا لاشه و استخوان.

آدمی را نیز چون نشناسی، ببین به کدام سوی می‌رود!

«مجالس سبعه»
ﻣﻮﻻﻧﺎ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﻳﻦ

  • اگنس

راز موفقیت غرب در تداوم فرهنگی آن است. هر کس یک قدمی برداشت. این قدم دیگر محو نمی‌شود، بلکه دیگری پس از آن که پا جای پای اولی گذاشت یک قدم هم جلوتر می‌گذارد.

بدین طریق است که بعد از صد یا دویست سال می‌بینیم قومی که روزگاری تنها یک قدم جلو گذاشته بود، امروز پانصد قدم در همان راه جلو افتاده.

ما هزار سال پیش زکریا و جابر داشتیم که آزمایش شیمی و پزشکی می‌کردند، اما این آزمایش‌ها نه تنها با مرگ آنها متوقف شد، بلکه کتاب‌هایشان گرد خورد و سطری بر آن نیفزودند. ما ابن‌مقفع داشتیم؛ یکایک اعضایش را با قیچی بریدیم و در تنور انداختیم. به یکی گفتیم زندیق، به یکی قرمطی، به یکی مزدکی. سلطان محمود در ری خیابانی از دار ساخت و علمای شهر را که معتزلی و قرمطی بودند به دار زد. خلیفه‌ی دیگری آمد و همه را از نظامیه بیرون کرد و آنجا را طویله ساخت...

هر چیز کم و کاستی یافت، جز بنای ظلم که در اول اندک بود؛ به قول سعدی: هر کس آمد چیزی بدان افزود. یک روز از خواب برخاستیم که دنیا صدها سال از ما پیش‌تر بود...

باستانی پاریزی
«از پاریز تا پاریس» 
صفحه ۵۱۷
به نقل از فصلنامه‌ی ایران بزرگ فرهنگی

  • اگنس

می‌شود در حق خودمان لطفی کنیم و روی گوشی‌ها و تبلت‌ها و سایر تجهیزات الکترونیکی‌مان، مترجم همراه و اطلس سخنگو و لغت‌نامه‌ی چندزبانه‌ی گویا نصب نکنیم؟! به جای آن برویم و در نزدیک‌ترین آموزشگاه زبان نزدیک منزلمان ثبت‌نام کنیم و به اتکای ذهنمان زبان بیاموزیم، نه با تقلب‌های دیجیتال!!!

اینکه یک روزی یک جایی در دنیا لنگ یک جمله بمانیم و با دانش خود به زور هم که شده، دست و پا شکسته با تنها چند واژه، آن هم با تلفظ نیمه درست، منظورمان را بیان کنیم، خیلی بهتر از این است که یک دکمه بزنیم و بگوییم: «لطفاً به من کمک کنید!» و طوطی‌وار تکرار کنیم: «Please help me» و «أرجوکم ساعدونی» و «Aidez-moi, s'il vous plaît» و «bana yardım edin lütfen» و ده‌ها زبان دیگر نیز هم... و تازه مفتخر هم باشیم که کلی زبان زنده در جیب پالتویمان داریم و می‌توانیم به مدد آن تا شاخ آفریقا هم برویم!

  • اگنس

رقت‌انگیزتر از احسان علیخانی، آدم‌هایی هستند که حاضرند به عنوان میهمان در برنامه‌ی وی حاضر شوند و به سادگی شأن انسانی خود را زیر پا بگذارند و با بدبختی‌هایشان شو آف کنند. [با اقتباس از نوشته‌ی یکی از دوستان]

لطفاً به دفاع از این آقا پسر سوسول خودنما برنخیزید! کسی به کسی توهین نکرده است! با بیننده‌ها هم کاری نداریم. سلیقه‌ی عموم را نمی‌شود تغییر داد. مردم مختارند هر چه دوست دارند، تماشا کنند. من هم مختارم اگر از این برنامه و آن مجری بی‌نمکش خوشم نمی‌آید، تماشا نکنم. اما بحث فقط این نیست! بحث بر سر روش برنامه‌سازی است. بحث بر سر این است که چرا باید آنقدر به بی‌ارزش شدن خودمان و زیر پا گذاشتن شأن انسانی‌مان تن دهیم که بیاییم و بدون فکر به نتیجه‌ی کارمان، برای میلیون‌ها نفر از بدبختی‌ها و حماقت‌هایمان بگوییم!

ماه عسل «اپرا شو» نیست و جناب احسان خان هم «اپرا وینفری» نیست! او که از مادر معتاد حاضر در برنامه‌اش می‌پرسد: «شما وقتی نشئه می‌شدی، چگونه کودکت را شکنجه می‌کردی؟» شعورش به درک نگاه آن کودک ترسان نمی‌رسد که ببیند با هر واژه‌ی مادرش چگونه بندبند وجودش به لرزه می‌افتد و چه نگاه حقارت‌باری را از سوی بیننده به خود جلب می‌کند! او که کودکی را کادوپیچ می‌کند و به خانواده‌ای بی‌فرزند هدیه می‌کند، شعور درک شأن انسانی آن کودک را ندارد که بسان هندوانه یا عروسکی بی‌اراده و صرفاً برای گوگوری مگوری‌تر کردن جناب احسان خان به بازی گرفته شده است! او که جوانی را با حماقت پریدن از ایوان به بهانه‌ی اثبات عشق (!!) مضحکه‌ی تیتر روزنامه‌ها و جوک‌های وایبری می‌کند، شعور درک شرایط فردی آن جوان (با وجودی که در حماقتش تردیدی نیست) در محیط خانواده و محل کار و ... را ندارد. او که زنی مبتلا به ایدز را به همراه دو فرزندش جلوی دوربین می‌نشاند و آنچه را که کودکان آن زن برای تداوم تحصیل و دوستی و زندگی عادی‌شان از همه پنهان می‌کردند، با وقاحت روی دایره می‌ریزد، شعور درک احساس تحقیر احتمالی آن دو نوجوان از سوی دوستان و همکلاسی‌هایشان را ندارد! او که در برنامه‌اش خطاب به دختران جوان از عبارت «شوهر کمه‌ها» استفاده می‎کند، (و حالا با دیدن واکنش مردم، توجیه هم می‌کند و با استناد به حدیث «آنگاه خداوند ماست‌مالی را آفرید» سعی در جمع و جور کردن گند رسانه‌ای‌اش را دارد) شعور درک حس نگرانی و اضطرابی را که به خانواده‌های دختردار القاء می‌کند که اگر ازدواج نکنند چه می‌شود، ندارد! که دخترها همان به که بمانند و بپوسند تا اینکه چون تو بی‌خردی را به همسری برگزینند... و او حقوقش را می‌گیرد و می‌خندد و به گمان خودش خیلی هم بانمک است! تازه اینها تنها چند دقیقه از شاهکار احسان خان است که بنده به زور حفظ حرمت مهمان یا صاحبخانه یا چنین شرایطی ناگزیر به تماشای دقایقی از آن شده‌ام و باقی را هم از اطرافیان شنیده و خوانده‌ام!

چرا دهقان فداکاری نیست که این مردک مزلف را از جلوی دوربین بکشد آن طرف و حدش و حماقت‌هایش را به او بفهماند؟! من حتی حاضرم نارنجک به کمرم ببندم و بروم در برنامه‌اش شرکت کنم و از حماقت‌های خود او بگویم. مورد عجیب احسان علیخانی (برگرفته از نام فیلم مورد عجیب بنجامین باتن) و از دلال درد تا تاجر شرافتمند لبخند را بخوانید (به گمانم لینک مطلب اول را باید با VPN باز کنید). ایشان اگر خیلی دلشان برای محرومین جامعه می‌سوزد، لطف بفرمایند ماشین زیر پایشان را، یا دست‌کم درآمد تنها یکی از اجراهایشان را صرف بهبود وضعیت زندگی یکی، فقط یکی، از همان مستحقانی کنند که هر روز معلوم نیست از کجا برای قرار دادنشان در ویترین برنامه شناسایی می‌‌کنند! به عمل کار برآید، به وراجی و مزه‌پراکنی و احساس بانمکی در تلویزیون نیست. ای کاش بیشتر شوند هنرمندانی که با دیوارنویسی‌ها و گرافیتی‌هایشان، حراج انسانیت در این برنامه‌ را به همگان نشان دادند.

  • اگنس

سکانس اول:
هوا عالی، اما آب افتضاح بود! پوست نازنینمان به قدر کافی نزده می‌رقصید، آب آنجا هم مزید بر علت شد و خلاصه پوستمان الان کلی خشک و قرمز شده و جریان هوای آزاد هم باعث سوزش بیشتر آن می‌گردد! لــحــــنتی!

سکانس دوم:
امروز که عزم بازگشت به منزل نمودیم و خوشحال از اینکه بعد از سحر راه میفتیم و ته تهش ساعت ۸ صبح به خانه می‌رسیدیم، خودروی ۲۰۶ اس‌دی صفر کیلومتر نازنینی که سوار بر آن بودیم، اندکی بعد از عبورمان از خروجی شهری دچار مشکل فنی صفحه دیسک گردید و به لحاظ دنده به باد فنا رفت. از زمانی که یک فرشته‌ی نجات ما را ببیند و برود و با وانت ایران‌کندرو جهت بوکسل خودروی ما (به این شکل) بازگردد و ما را تا تعمیرگاه ببرد و یک نفس روی آن کار کند تا زمان تحویل آن و سوار شدن مجدد ما و حرکت به سوی پایتخت، دقیقاً ۷ ساعت و نیم طول کشید. یعنی از ۵ و نیم تا ۱۱ و نیم صبح! دقیق! که البته ما از سر ناچاری این مدت را در پارک آن سوی خیابان و در خواب ناز روی چمن‌های نم‌دار سپری کردیم. و در نهایت بنده ساعت ۵ عصر پس از ۱۳ ساعت طی طریق در جاده‌های کشور به منزل رسیدم! و ولو شدم...

سکانس سوم:
می‌شود لطفاً در دعواهایمان و کینه‌هایمان از همدیگر، آنهایی را که هیچ جوره هیچ نقشی در آن سناریوها نداشته‌اند، وارد نکنیم؟ آن روز در باغ، سر چشمه‌ی جاری... آن همه حرف، عداوت، دشمنی، کینه،... برای من که نه در زمان وقوعشان بوده‌ام، نه چیزی دیده بودم، نه شنیده بودم، و نه هیچ چیز دیگر، حسی جز ناخن کشیدن بر روحم و زخم زهرآگین زدن بر قلبم ثمر دیگری نداشت. به راستی من کجای آن داستان بودم؟! هیچ کجا... تنها برای پنهان کردن زخم‌های دردناکی که با هر واژه و هر عبارت بر روحم وارد می‌شد، با آب چشمه صورتم را شستم و بعد بلند شدم تا اشکم را نبینند. شاید این آخرین تکرارم بود بر سفری که این بار برخلاف همیشه، ابتدای زودگذرش عسل بود و انتهای دیرپایش بادام تلخ... در راه بازگشت خیره نگاه کردم به خانه‌ها، به خیابان‌ها، به درخت‌ها، به همه چیز. شاید که به راستی این آخرین دیدارم بود با خاستگاه بسیاری از خاطرات ناب کودکی‌ام...

  • اگنس

سؤال ۱: تیتر امروز روزنامه‌ی جام جم، «لغو تحریم‌ها نباید به اجرای تعهدات ایران منوط شود»، را شرح دهید. (۲.۵ نمره)

پاسخ: یعنی آنها آب دستشان است، بگذارند زمین و تحریم‌هایی را که مسئولان عزیز دل ما هر دو دقیقه یک بار ادعای «کاغذپاره بودنشان» را دارند، لغو کنند، اما ما همچنان همان غلطی را که می‌کردیم، ادامه دهیم و به آنها چه ربطی دارد که ما می‌خواهیم با کشور خودمان چه کار کنیم. اصلاً کشور خودمان است، اختیارش را داریم!

(پی‌نوشت: خب مگه هی نمی‌گیم این تحریم‌ها همیشه بی‌اثر بودن؟ خب وقتی معتقدیم که اثر ندارن، چه اصراری داریم که لغو بشن؟! به نظر من که محل ندیم، بهتره!)

سؤال ۲: صحت تیتر روزنامه‌ی بغلی جام جم در دکه‌ی مطبوعاتی، «شیفتگی به غرب است که پدر مردم را درآورده، نه تحریم!» را اثبات کنید. (۲ نمره)

پاسخ: البته این جمله کاملاً صحیح است و مدیونید اگر فکر کنید ذره‌ای فرافکنی و یا مغلطه در آن به کار رفته است. بله؛ شیفتگی به غرب است که پدر مردم را آورده، چون مردم (!!!) هستند، و نه مسئولان، که خودشان را تکه‌پاره می‌کنند تا بروند آن طرف و برای فرزندان متولد نشده‌شان شناسنامه‌ای با نشان آمریکای جهانخوار یا انگلیس پدرسوخته بگیرند (البته در صورت میسر نشدن اینها، عضو شینگن بودن کشور مقصد هم کفایت می‌کند)! بله؛ و همین مردم شیفته‌ی غرب هستند، و نه مسئولان (!!!) که با جدّ و جهد فراوان تشریف می‌برند آن طرف تا مبادا بچه‌هایشان با هویت ایرانی و Born in Tehran بزرگ شوند نعوذ بالله! و بعد برای مردم بیانیه صادر می‌کنند و در مورد افتخار هویت ایرانی داد سخن می‌نمایند. البته خب کنتور که نمی‌اندازد!

  • اگنس