من مگر ز دست خود کنم فرار!
همه چیز میتوانست همینقدر ساده باشد؛ همینقدر ناب؛ همینقدر خواستنی؛ همینقدر دستیافتنی...
زندهبهگور شدم وقتی بساط زندهبهگوری از تاریخ جهان برچیده شده بود.
در مرحلهای فراتر از جنون گیر کردهام. خودم را به شکنجه بستهام. با خودم از همیشه بیرحمتر شدهام. مرغ بهشت و شاهباز اوج استغنا بودم و حالا گنجشکوار با بالهای زخمی و شکسته کنج قفسی خودساخته افتادهام. به حصر و بند کشاندهام نام اسارتناپذیرم را... با خودم دارم چه کار میکنم؟!... هیچ نمیفهمم!
در پی راهی برای فرار از خود ام. هزاران بار هم که با خودم تکرار کنم «مهم نیست» و «به درک» و فلان و بهمان، و هر قدر به زور بخندم و سیبگویان از خودم عکس بگیرم و هر قدر قشنگ بنویسم و دل خودم غنج برود، باز فقط خودم میدانم چقدر همه چیز مهم است و چقدر درد دارد و چقدر به روحم ناخن کشیده شده و خودم میدانم که کسی از اندوهش عکس نمیگیرد و دردش را در فریم دوربین ابدی نمیکند... فقط خودم میدانم که این روزها هیچ آینهای را تاب نمیآورم. فقط خودم میفهمم چه جیوهای در دلم آب میکنند و فقط خودم میدانم که هر جور شده، باید از دست خودم فرار کنم... فرار کنم... فرار کنم...