گور پدر دنیا
بی کمترین انگیزه و پایینترین حس امید به زندگی پشت میز محل کارم نشستهام و واژگان کلاس زبانم جلوی چشمانم میرقصند و هیچ نمیبینم. گوشیام به صدا درمیآید. آهنگ زنگش را چندی پیش عوض کردم، آنقدر که میببنم شماره ناشناس روی گوشیام افتاده و تشخیص نمیدهم صدایش از کجاست! ناگهان به خودم میآیم. جواب میدهم. آقای ناشناسی میگوید جلوی در است! مغزم فرمان نمیدهد حتی بپرسم جلوی کدام در! برمیخیزم و از پلهها پایین میروم. جلوی در اصلی ساختمان، بستهای را به دستم میدهد. من، به گمان اینکه اشتباه آورده باشد، سؤال میکنم. نام و آدرس مرا درست میگوید.
برمیگردم پشت میزم. بازش میکنم... از اولین شیء داخل بستهبندی میفهمم کار کیست. اشکم دوباره سرازیر میشود... این بار از شوق! پیام میدهم: «تمام زندگی منی، پدر و مادر منی ای سلطانِ هر دو جهانم!»... جواب میدهد: «دنیا به خوب بودنت نیاز دارد.»
مگر در زندگی برای خوب بودن و شاد بودن دلیلی جز شما هم میتوان جست؟ ممنون که عزتنفس و امید و مهر را در من به جوشش درمیآورید. ممنون که در من غرور زنده میکنید. ممنون که کنار من اید... ممنون که بخشی از لحظههای ناب زندگی من اید...
انگار چیزی را در قلبم تکان داده باشد. انگار که شمعی در دالان تاریک وجودم روشن کرده باشد. انگار که از کابوس بیدارم کرده باشد. انگار که دم مسیحایی در من دمیده باشد. خوب خوب خوب که نه، اما انگار از کابوسی وحشتناک بیدار شده باشم؛ کابوس بود، اما حالا بیدارم. حالا باید به گذار از این دورهٔ نقاهت فکر کنم. باید از جایم بلند شوم. باید این نبرد نابرابر را از زندگی ببٙرم! باید مثل اسمم آزاد و رها باشم. باید به گفتهٔ کیومرث، اهرمن را بگویم از پایم خوردن گیرد تا بتوانم دمی بیشتر در جهان نظاره کنم!
گور پدر دنیا،
شور جوانم را باز پس خواهم گرفت!