سکانس اول:
شب قبل به شرکت میروم. ارز و مدارک لازم را تحویل میگیرم. (محض خنده دلارها و درهمهایم همان لحظه ییهویی D:) به خاطر اشتباهی ساده در یادآوری ساعتهای مترو، حدود ساعت ۱۱ شب به خانه میرسم. تا نیمهشب جمع و جور میکنم. تا ساعت ۱ و نیم خواب به چشمانم نمیآید. ساعت ۴ بیدار میشوم. آماده میشوم. خواهرم هشدار میدهد که سر و صدا نکن! برو دیگر! آرام میروم بیرون و منتظر آژانس میشوم. خبری نیست. ناگهان از حیاط صدای زنگ تلفن خانه را میشنوم. به سرعت برمیگردم داخل. خواهرم و پدرم با وحشت از خواب پریدهاند. از آژانس است. پلاک ۴۱ را با ۴۸ اشتباه گرفته است. برمیگردم پایین و سوار میشوم و حدود ساعت ۶ و نیم صبح به فرودگاه میرسم. نیم ساعت دیرتر از برنامهریزی خودم؛ که نتیجهاش انتظار بیش از حد در صفهای پی در پی است...
سکانس دوم:
دو خواهر ۲۰ و ۱۰ ساله کنارم نشستهاند. خواهر کوچکتر در تمام مدت پرواز مرا به حرف میگیرد. با هم پیاده میشویم. بیش از ده صف ۲۰ متری در سالن کنترل پاسپورت در انتظارند. صف ما حرکتی نمیکند. تلفن خواهر بزرگتر چند بار زنگ میزند. انگلیسی بلد نیست. قطع میکند. دقایقی بعد آقایی عرب با دشداشه و چفیهای بر سر میآید. راهبند مقابل ما را باز میکند و با اشاره به ما میفهماند که همراهش برویم. هر سه از تعجب مات میمانیم و با بهت و کمی دلهره پشت سرش به راه میافتیم. میرسیم سر صف. به مسئول کنترل پاسپورت میگوید که اول کار ما را انجام دهد. ده دقیقه بعد پاسپورتهای مهر شدهمان را به دستمان میدهد و ما با دنیایی از بهت میرویم. خواهر بزرگتر تازه متوجه تماس پدرش با مسئولین فرودگاه امارات میشود که البته با هم کاسه و کوزه یکی هستند و او سفارش کرده که کار دخترم را راه بینداز! شروع خوبی برای سفر بود. اما ظاهراً پارتیبازیهایمان به آنجا هم نفوذ کرده است.
سکانس سوم:
جهنم محض است. یعنی اگر دلیل روزه گرفتن اماراتیها ترس از جهنم باشد، باید به حالشان گریست. خب تحمل آن همه سختی روزهداری فقط به خاطر دو سه درجهی ناقابل؟! با عقل جور درنمیآید!!! من با تمام سرماییبودنم، نفسم از شدت گرما بند آمده بود و توان قدم برداشتن نداشتم! چیزی حدود ۴۶ درجه سلسیوس!
سکانس چهارم:
از شدت خستگی و سرمای داخل محوطه فرودگاه، مانتویم را کشیدم رویم و به کودک تپل نازنینی که روبهرویم در کالسکه نشسته بود، نگاه کردم. دالی بازیمان شروع شد. کودک خندید. دالی بازی ادامه یافت. کودک داخل کالسکهاش به جست و خیز افتاد. مادرش برگشت و نگاهم کرد. لبخند زدم. موقع رفتن کودک را نوازش کردم. مادرش «شکراً شکراً» گویان با من خداحافظی کرد.
سکانس پنجم:
دستگاهها را به نحو بسیار ماهرانهای در کولهام چیدهام که از آسیبهای احتمالی ضربات ناشی از پرتاب در امان باشند. جناب مدیر سفارش میکند که حتماً آن را wrap کنم. سه درهم کم دارم. مجبور میشوم یک اسکناس ۱۰۰ درهمی را به خاطر آن سه درهم خرد کنم. بیوقفه «وَ جَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدَاً...» میخوانم. موقع عبور از اسکن فرودگاه مبدأ، مسئول مربوطه به النگوهایم و قلاب فلزی جیب شلوار جینم گیر میدهد و به گمانش که من نمیفهمم، به النگوهایم اشاره میکند و میگوید: دربیار! میگویم: I CAN’T بابا!! و میخندم. میخندد. چند قدم برمیدارد و صدا میزند «تفتیش بنات». خانمی میآید تا مرا بازرسی بدنی کند. باز به النگوهایم بند میکند. دوباره میگویم که بابا جان، اینها قابل درآوردن نیستند! میخندد و اجازهی عبورم را میدهد. فکر میکنم ذکر خواندم که مورد گیر واقع نشوم، حالا از لحظهی ورود سوژهی حراست شدهام! اما سعی میکنم امیدم را از دست ندهم. مدام با خودم تکرار میکنم که طوری نیست و بی مشکل از گیت گمرک رد میشوم.
پرواز با یک ساعت تأخیر انجام میشود. در تهران گوشیام را روشن میکنم. جناب مدیر پیام داده و پرسیده که رد شدم یا نه؟! گوشیام را خاموش میکنم تا قبل از نهایی شدن عبورم از گیت دوباره پیام ندهد. تمام مدت استرس خروج از گیت تهران را دارم. این بار هم اگر مثل دفعهی قبل گیر بدهند، خیلی بد میشود. خصوصاً حالا که آنی که نمیخواستم بداند هم میداند! به محض رسیدن کولهام، آن را برمیدارم و سعی میکنم با سرعت و با استفاده از کلید (تنها وسیلهای که در آن لحظه در اختیار داشتم) سلفون پیچیده شده دور آن را باز کنم. دستانم از شدت استرس به لرزه افتاده است. خانمی که در صندلی کناریام نشسته بود، دستانم را میگیرد و میگوید: «چته؟! چرا اینجوری میکنی؟!» و مهربانانه کوله را از دستم میگیرد. سر سلفون را پیدا میکند و در جهت خلاف میپیچاند. چند ثانیه بعد سلفون کاملاً باز میشود. آن را به همراه تیکت بارم در سطل زباله میاندازم. عینک و کلاه آفتابگیرم را به بندهای کولهام وصل میکنم که یعنی مثلاً من خیلی برای تفریح رفته بودم. قلبم به طرز بدی میتپد. مسئول بازرسی بار به خانمی که جلوی من در حرکت بود، در مورد مبدأ سفرش سؤال میکند و بعد از شنیدن پاسخ آنتالیا، به او اجازهی عبور میدهد. من هم سرم را پایین میاندازم و پشت سرش از گیت بیرون میروم. گویی همراه او هستم. ساعت نزدیک ۱ صبح است. نفسی از سر آرامش میکشم. پیام میدهم و موفقیتآمیز بودن نتیجه را به جناب مدیر اعلام میکنم. حدود ۲ بامداد به خانه میرسم.
سکانس ششم:
جناب مدیر ساعت ۹ و نیم صبح پیام میدهد که تا نیم ساعت دیگر برای دریافت کالای مربوطه میرسد سر خیابانمان. با خوشحالی ناشی از موفقیتم در مأموریت میروم و همه را تحویلش میدهم. فوراً مبلغی پول (بیش از مبلغ معمول) از جیبش بیرون میآورد و به من میدهد. دلیلش را سؤال میکنم. میگوید: بابت مأموریت. و ادامه میدهد: تا عرقت خشک نشده، میخواهم مراتب تشکر را به عمل آورم که خوشحال شوی... و به راستی که خوشحال میشوم. نه به خاطر پول، که به خاطر احساس غرور خودم از مسئولیتی که با موفقیت به انجام رسید.