سرماخوردگی خر است!
سرمایی خوردهام فجیع، در حدی که صوتمان را به کل از بین برده است؛ امّید که تصویرمان را برفکی نکند! تمام برنامههای این هفتهام متعاقباً لغو شدهاند!
- ۱ نظر
- ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۲۹
- ۶۶ نمایش
سرمایی خوردهام فجیع، در حدی که صوتمان را به کل از بین برده است؛ امّید که تصویرمان را برفکی نکند! تمام برنامههای این هفتهام متعاقباً لغو شدهاند!
آهنگ «ماه و ماهی» با صدای حجت اشرفزاده را گوش کنید. فرای تصور است. صدا عالی، موزیک عالی، شعر عالی، لحن عالی... حتماً گوش کنید.
حدوداً یک ماه پیش حاج عاقا (!) از آن سوی آبها تماس گرفت و با کلی ذوق، نویدِ رسیدنِ کالا را داد، بنده در خیابانهای تهران میگشتم و به فکر مصاحبهی کاری بعدیام بودم و مورد تأیید هم قرار میگرفتم و به خانه نرسیده، زنگ میزدم که: ببخشید، من قادر به این همکاری نمیباشوَم! بعد حاج عاقای خودمان از آن سوی بلوار تماس گرفت که کالا در دبی است و پیشنهاد داد که آیا حس و حالش را دارم که بروم و بیاروَمش؟! بدم نمیآمد، اما به زحمتش نمیارزید... اما باز هم اکی دادم! بعد هم تماس با آژانس هواپیمایی و ارسال کپی پاسپورت و واریز مبلغ و بعد هم دو ساعته ویزایم را تحویل داد! به جان خودم دو ساعت بیشتر نشد!
اسمش یک ساعت و ۵۰ دقیقه راه است. ساعت ۴ صبح پالتوی قرمزم را پوشیدم و کولهپشتی به دوش، بسیار گرسنه و خوابآلود به سمت فرودگاه راه افتادم. یک ساعت طول کشید تا برسم. سه ساعت قبل از پرواز هم باید در فرودگاه میبودم. کم مانده بود از شدت بیخوابی غش کنم! خلاصه بعد هم سوار شدن و آیتالکرسی و دلهره بابت رسیدن یا نرسیدن و بعد هم آبهای نیلگون و این حرفها... تا پیاده شویم و از گیت قشنگ با آن صفهای طولانی و اسکن چشم و این حرفها رد شویم، باز هم یک ساعت طول کشید. بعد هم تاکسی گرفتن و رفتن به دفتر حاج عاقای اول و دریافت دستکش مربوطه و بعد هم بازگشت به هتل! به حاج عاقای اصلی زنگ زدم و در مورد هماهنگیام جهت دریافت یک بستهی کوچک و کالای اصلی (که خیلی هم بزرگ و سنگین بود) صحبت کردم. گفت: خودم آخر شب میارمشون هتل! من هم تا قبل از تاریک شدن هوا در خیابانها گشت و گذار کردم و بعد هم به هتل برگشتم. تمام مدت در حال خواب و بیدار بودم. استرس اینکه حاج عاقا زنگ زده و من خواب بوده باشم، داشت رسماً خلم میکرد. شام هم خبری نبود. از سوپر سر کوچه هتل که صاحبش هم یک آقای ایرانی بود، کمی بیسکوئیت و آبمیوه خریدم... هر چند که باز هم چیزی نخوردم. حاج عاقای عزیز قصه ساعت ۴ صبح تشریف مبارکشون را آوردند!! وقتی در لابی ملاقاتشان کردم، بستهی کوچیک را تحویل دادند و پولش را پرداخت کردم. بعد گفت: کالای اصلی رو کِی و چجوری میبرین؟ فک من با کف زمین اصابت کرد! گفتم: من برای بردن همون اومدم!!! گفت: اون رو نمیتونی با پرواز ببری که! باید کارگو بشه و از این حرفها! گفتم: چرا الان میگی پس؟! خلاصه به طرز وحشتناکی قاطی کردم! و فردا صبح عملاً بی نتیجه به میهن اسلامی بازگشتم!
حالا هفته پیش، بعد از تقریباً یک ماه حاج عاقا کالا رو فرستاده. بعد که بازش کردیم، دیدیم یکیش کمه. حالا بنده وسط میدون تجریش و اون همه شلوغی زنگ زدم و به انگلیسی اوشون رو توجیه کردم که: برادر من، یکی از دستگاهها کو؟! میگه: تا شب وقت بدین چک میکنم! شب دوباره پیگیر شدم، میگه: تو دفتر ما نیست. تا فردا وقت بدین انبار رو چک کنم. فردا دوباره پیگیر شدم، میگه: اینجا چیزی نیست، احتمالاً از آمریکا نفرستادن اصلاً!!! خب یعنی اگه اینطور هم باشه، برادر من، تو نباید چک کنی ببینی چی داری تحویل میدی خب؟! نه، واقعاً نباید چک کنی؟!؟!؟!
من
جناب مدیر عامل:
حالا کلی پول بیزبون شرکت خواهد خفت تا اون قطعهی گمشده پیدا بشه و من شک ندارم که رسیدن این یکی هم کمتر از یک ماه طول نخواهد کشید! بعد هم هی آمارش رو میگیرم و زنگ میزنم و ایمیل میفرستم، بعد ته دلم میگم: اصلاً به من چه؟! من بابت این هم باید حرص بخورم عایا؟؟!!
این عکس را هم محض اینکه فکر کنم برای تفریح رفته بودم و خیلی به من خوش گذشت، از خیابان گرفتم...
چند روز پیش با صمیمیترین دوست دوران دانشجویی ملاقات داشتم. حدود هفت سال بود همدیگر را ندیده بودیم و انگار همین دیروز (مثل همان دوران) تمام مسیر را تا خانه پیاده رفته بودیم و زیر باران دویده بودیم... یک دنیا خاطره زنده شد؛ برای هر دویمان!
آنقدر شتابان گذرد عمـر که حتی
ما را ندهد فرصت انگشت گزیدن!
یعنی به چنان درجهای از عرفان رسیدم که در اقدامی ناباورانه و کاملاً ییهویی، چک چهار میلیون تومنیام رو به ۳۲ قسمت مساوی (یا یه کم بیشتر) پاره کردم!
تا صبح مثل بوووووق پشیمون نشم، صلواااات!!!
ماهها پیش یه لینک پیدا کرده بودم که نام، نام خانوادگی و تاریخ تولدت رو بهش میدادی و تمام ویژگیهای فردی، شخصیتی، خانوادگی و خیلی چیزهای دیگه رو بهت میگفت. من هم محض خنده امتحانش کردم و حتی یک کلمهاش رو هم نخوندم. فقط یه نسخه pdf ازش نگه داشتم. الان ییهو تو لپتاپم بهش برخوردم. بازش کردم و بازم محض خنده خوندمش. ولی اصلاً هم خنده نداشت! همش واقعیت بود! کف کردم! این اطلاعات مربوط به اسمم بود. خط اول و آخرش رو انگار خودم روبهروشون بودم وقتی تفسیر کرده بودن! بقیهاش هم عین واقعیت بود. حالا شاید بعداً گذاشتم ببینید!
Your first name of Saba causes you to be quick-minded and never at a loss for words. When you are feeling relaxed and cheerful, you can be very charming and able to say just the right thing to compliment or inspire someone.
When challenged for an explanation on a matter that could cause conflict, you can almost instantly come up with an acceptable answer to deflect the issue, even if you have to stretch the truth a little. You make the effort to communicate with others because you place importance on having people like you. Talking comes easily to you, but you must guard against your inclination to talk too much, especially if you are overstressed.
نیک: آره، قبلاً عاشقت بودم. ولی بعدش از همدیگه بیزار شدیم و فقط میخواستیم همدیگه رو کنترل کنیم و باعث رنج هم بشیم.
اِمی: ازدواج یعنی همین!
Gone Girl by David Fincher
استادی که تاب تحمل چهار تا کلمه حرف دانشجوش رو نداشته باشه (هر چقدر هم که حرفهای بدی بوده باشند و رفتار بدی بوده باشد)؛ استادی که تحمل عقاید مخالف رو نداشته باشه؛ استادی که از مشکلات فرار کنه؛ استادی که حتی راه فرار کردن رو هم بلد نباشه و صورت مسئله رو به کل پاک کنه؛ استادی که بهت لبخند بزنه و بگه از دیدنت خوشحاله اما ته دلش بهت فحشهای بدبد بده؛ استادی که شریعتی رو چیزی فراتر از یک عارف و شاعر بدونه و فکر کنه اون استاد و ناجی بشریت از جهل بوده (که باور کنید خود جناب شریعتی هم اگه الان دوباره کتابهای خودش رو بخونه، عمراً ازشون سر دربیاره)؛ استادی که فکر کنه با لفظ قلم حرف زدن شخصیت خودش رو بالاتر میبره؛ استادی که فکر کنه خیلی بانمکه؛ استادی که باعث تحقیر دانشجوها بشه؛ استادی که... همچین موجودی فقط اسم استاد رو یدک میکشه! اما در حقیقت یه احمقه! یه احمق تمامعیار! و چنین موجودی حق نداره (تأکید میکنم: حق نداره) بیاد سر کلاس و یه مشت جفنگیات به خورد نسل بعدی بده!
دوباره خل شدهام. خودم را سین جیم میکنم. Brainstorm میکنم. تفسیر میکنم؛ خودم را، روحم را، احساسم را، قلبم را، عقلم را، کتابم را، نوشتههایم را، اتاقم را، علیرضا آذر را، «اتاق»اش را، «نازنین پیچ قصه را برگرد»اش را، زمین را، هوا را، دنیا را، همه چیز را... همه چیز را...
آرش که کوچکتر بود، «چرا» را «بارا چرا» بیان میکرد. کودکانگی این واژهاش را دوست داشتم. چرا بعد از این همه مدت، آن همه درد، آن هم اشک، باز هم باید نگرانش شوم؟ چرا؟ به قول آرش: بارا چرا؟ اصلاً کلی هم خوشحال میشوم که هواپیمایش را ناو آمریکایی زده باشد و جنازهاش هم برنگردد! به دَرَک که دو روز است ایمیلهای مهماش را چک نکرده است! به درک که کلی از برنامههای من هم به او بستگی دارد! به درک! شمارهی برادرش را داده که اگر خدا خواست و مُرد، بتوانم تسویهحساب کنم! چه اهمیتی دارد؟! چه اهمیتی باید داشته باشد؟!
چرا من هنوز مریضم؟ چرا مرض دارم؟ چرا چیزی در من میلولد؟ چرا حسی بسیار قوی در من هست؟! حسی که مؤدبانهاش میشود «کنجکاوی» و پسرخالهوارترش میشود «فضولی» و من به آن نام «مازوخیسم» میدهم! من مریضم که هنوز خاطرات گذشته را مرور میکنم. من مریضم که هنوز در کوچه پسکوچههای ذهنم دنبال ردّ آنها میگردم. من مریضم که سر و تهش را میدانم و هنوز بند دلم را به آن دوختهام. من مریضم... من...
کاش میشد چند وقتی مرا جایی دور بستری میکردند و به فکر و خیالم هم زنجیر میزدند تا جایی نرود! حتی یک قدم هم از من دور نشود! یا اصلاً قرنطینهاش میکردند تا کلاً نداشته باشمش که بدانم جایی میرود یا نه! لعنت به من! لعنت به تو! لعنت به تمام چیزهایی که به تو وصل میشوند!
سرسختانه بر این باورم که هر مشکلی را باید با حرف زدن با فرد مربوطه حل کرد. حرف زدن با این و آن و واسطه فرستادن و پیغام گذاشتن و ایمیل فرستادن و یادداشت نوشتن و این کارها فقط و فقط مشکل را بزرگتر و سوءتفاهمها را عمیقتر میکند. این که منتظر باشیم دوستمان یا خواهرمان یا هر کس دیگری پیام ما را برساند و پاسخش را بیاورد، یا منتظر تفسیر و اظهار نظر آنها باشیم، بزرگترین خطایی است که میتوانیم مرتکبش شویم... نکنیم! با رابطههایمان این کار را نکنیم!
هزار بار دیگر هم منعم کند و دعوا کند یا خواهش کند که اینجا را ببندم، برای هزار و یکمین بار جایی برای نوشتنم پیدا خواهم کرد. نمیداند نفسم به نفس نوشتههایم بند است.
با هر نام مستعار دیگری هم که نوشته باشم، این بار فرق دارد. این بار خود خودم هستم. این بار نقش نیست، بازی نیست، نمایش نیست، تظاهر نیست! این بار این منم! خود خودم! و آنقدر شعر در آستین دارم که هر قدر هم اصرار به کم شدنش داشته باشد، باز هم همین قدر شاعرم! این بار تکلفی در کار نیست. دنبال قالبهای گل و بلبل و زرد قناری نیستم. اینجا همین صفحهی سفید است و این طرف منم که فارغ از همه چیز و همه کس، فقط مینویسم! همه چیز سفید است، سفید و ساده! سیاست هم نمیفهمم... که اگر سیاست داشتم به اینجا نمیرسیدم!
لعنتی؛
بفهم؛
من اگر ننویسم، میمیرم!
میفهمی؟!! میمیرم!!